تفاوت عرفان و فلسفه: هر عارفی، فیلسوف نیست. تفاوت یک عارف ساده با عارف فیلسوف(حکیم)در چیست؟
۱٫ تفاوت فلاسفه و عرفا یکی به لحاظ شیوه و روش، دیگری از طریق موضوعات مربوط به آن می باشد. از نظر روش، تفاوت اصلی فلسفه و عرفان در آن است که فیلسوفان درصدد تبیین استدلال حقایق جهان هستند و از راه عقل و استدلال به اثبات حقایق عالم هستی و قوانین کلی حاکم بر آن می باشند، حال آن که عارف تنها به بیان مشاهدات خود می پردازد و از استدلال جز به منظور تأیید استفاده نمی کند. گاهی هم که نیاز به تأیید و ایجاد انس برای دیگران نباشد، اصلاً به استدلال توجه نمی کند، یعنی صرف شهود او را مؤمن به مشهود می نماید. اصلاً احتیاج به برهان در ذهن او خطور نخواهد کرد.
محور اصلی عرفان،مشاهده حقایق است. مشاهده اسرار جهان، مدار کار عارف را تشکیل می دهد. او آن گاه که در عرفان نظری سخن می گوید، گفتار خود را براساس مشهوداتی که دارد، تنظیم می نماید. اگر همانند حکیم یا متکلم و یا محدّت سخن بگوید، در حد تأیید مشهودات خود است، نه تعلیل و اثبات آن؛ زیرا هر صاحب فنی اگر از محور فنی دیگران سخن به میان آورد، در حد تأیید فن خود است، نه تعلیل. عارف اگر در ضمن مشهودات خود، از دلایل عقلی حکیم و متکلم، یا از ادله فعلی محدث سخن گوید، از باب تأیید است، نه استدلال. چون دامنه شهود، تمامی حقایق کلی و جزئی را در برمی گیرد، عارف قادر براظهار نظر درباره حقایق کلی و جزئی جهان می باشد، ولی فلسفه بر محور استدلال و برهان می گردد. از این رو اگر فیلسوف در کنار استدلال خود، از شواهد عرفان و یا دلایل نقلی سخن گوید، از باب تأیید است.
از آن جا که برهان و استدلال در حوزه مفاهیم کلی قابل طرح می باشد، آرای فلسفی فیلسوف محدود به امور کلی می باشد، فیلسوف از استدلال بر امور جزئی ناتوان است. از نظر هدف نیز این دو متفاوت اند. هدف فیلسوف کشف و فهم حقایق جهان هستی است، اما هدف عارف وصول به حقیقت است. فیلسوف می خواهد بفهمد و درک کند، اما عارف می خواهد به آن برسد و واصل شود.
روش عارف در شناخت خداوند، سیر از طریق علم حضوری و شهودی و معرفت نفس است. عارف در پی اثبات وجود خداوند با دلایل عقلی و فلسفی نیست بلکه به دنبال یافتن خداوند و پیوند با اوست، عارف می خواهد خداوند را با چشم دل ببیند و شیرینی آن را بچشد. لذا او برای دستیابی به این مطلوب از راه تصفیه دل و تهذیب نفس وارد می شود. عارف بر این باور است که اگر انسان دل و سر خود را از ناپاکی ها پالایش کند و آیینه دل را غبارزدایی نماید، عکس رخ یار بر آینه دل او نقش می بندد.
بنابراین عارف از طریق سیر باطنی و قلبی و یا به تعبیر دیگر «معرفت نفس» و خودشناسی، می خواهد خدا را شهود نماید، «من عرف نفسه فقد عرف ربه».
فیلسوف از راه برهان و استدلال عقلانی و منطقی در پی اثبات اصل وجود خدا و تبیین اسماء و صفات اوست. راه فلسفه خداشناسی عقلی است لذا ابزار فلسفه، استدلال و برهان است.
روش عرفانی برای شخص انسان، بسیار لذت بخش، شیرین و ملموس است. انسان اگر درست این راه را بپیماید و زیر نظر استاد خود ساخته و مورد اعتماد تربیت شود، می تواند خدا را در حد ظرفیت وجودی خود، شهود کند و آن را با تمام وجود بیابد.
مشکل این راه عرفانی این است که قابل آموزش و انتقال به دیگران به گونه ای که اقناع عقلی و قلبی به بار آورد، نیست هر کس شخصا بایستی این راه و مراحل را سیر نماید تا به قله مقصود نایل شود.
اما شیوه و روش فلسفه و کلام این نقطه مثبت را دارد که می توان آن را به دیگری منتقل نمود، قابل آموزش و یادگیری است. لذا در مقام تعلیم و تعلم روش فلسفی و کلامی مفید و سودمند خواهد بود.لیکن در روش عقلی فلسفه استدلالی تر و یقین آور تراست ولی برای همگان مفهوم نیست. در مقابل روش کلامی ساده نر و همگانی تر است . پس هر یک اهل خود را می طلبد.
اصولاً عارف با ابزار خاص خودش جهان را نظاره می کند اما کسی که ابزار و بینش او را ندارد، طور دیگری به جهان نگاه می کند. مثلاً ضرورت وجود پیامبران و رسولان الهی را هم عارف مطرح می کند و هم متکلم و حکیم. متکلم و حکیم می گویند: انسان مانند حیوانات نیست تا لباسش از مو و کرک تهیه شود و غذایش در گستره زمین گسترده باشد و بتواند به شکل فردی زندگی کند. بلکه برای تأمین نیازمندی های خود ناچار است در جامعه زندگی کند و موجودی اجتماعی باشد.
وقتی که می خواهد در جامعه زندگی کند و موجود اجتماعی باشد، نیاز به قانون دارد. و چون مواهب طبیعی و امکانات مادی محدود و مناسب با نیازهای معقول است، لیکن طمع و تمایلات انسان نامحدود؛ درنتیجه، تضاد، تزاحم و درگیری بین افراد اجتماع پدید می آید. دفع و رفع این نزاع ها و کشمکش ها به عهده قانون است. از آنجا که قانون بشری ـ به لحاظ محدویت دید انسان و سایر موانع ـ نمی تواند از جامعیت لازم برخوردار باشد، قانونگذار باید خدا باشد. و چون سخن گفتن خدا با جمیع افراد بشر امکان وقوعی ندارد، لذا قوانین خودش را از طریق انبیا و رسولان خود ابلاغ می کند. بنابراین، متکلم و حکیم، انسان اجتماعی و جامعه انسانی را نیازمند وحی، رسالت و پیامبر می دانند. .
در نتیجه اگر وجود یک انسان به تنهایی در تمام جهان فرض شود، طبق این استدلال نیاز به پیامبر ندارد. البته متکلّم معتزلی به قاعده لطف و به عنوان «یجب علی الله» استدلال می کند و می گوید: لطف بر خدا واجب است و او باید پیامبر بفرستد، ولی حکیم چون معتقد است که خدای سبحان مافوق هر قانونی است و هیچ قانونی نیست که بر خدا حکومت کند و او مقهور آن قانون باشد به «یجب عن الله» و حکمت پروردگار استدلال می کند و می گوید: خدای سبحان چون حکیم است حتماً پیامبر ارسال خواهد کرد.
اما عارف دیدش وسیع تر از این مطالب است. او می گوید: انسان خواه تنها باشد یا در جمع، نیاز به پیامبر دارد. لذا اولین انسانی که خلق شد و هنوز جامعه انسانی تشکیل نشده بود، او نیز نیاز به وحی داشت یعنی همان یک انسان باید پیامبر می بود. بالاتر این که عارف معتقد است حتی اگر هیچ انسانی خلق نمی شد، باز هم نظام آفرینش نیازمند پیامبر بود چون دید عارف محدود به عالم انسانیت نیست بلکه او جن، ملک، انسان، حیوان و بالاخره مجموع نظام هستی را در نظر می گیرد و می گوید: این مجموعه نیاز به خلیفه الله دارد که جهان را اصلاح کند.
باید کسی باشد که مظهر اسم اعظم خدا باشد و روابط بین اسمای حسنای الهی ـ که هر کدام برای خود دولتی دارند و لذا ممکن است بین آنها تزاحمی پیش آید ـ را تنظیم و تعدیل کند تا بتواند به عنوان جانشین ذات اقدس او این مجموعه را اداره کند، فرشته ها را ـ که هر کدام کار مخصوص و وظیفه ای معین دارند ـ مواظبت کند و آنها را تعلیم دهد و تحت فرمان خود بگیرد. بدین ترتیب عارف نظام هستی را فراتر از جامعه انسانی ملاحظه می کند و انسان کامل را به عنوان خلیفه الله می شناسد که وظیفه اش خلافت حق و اداره نظام و اصلاح آن است، نه فقط اصلاح جامعه بشری.
ولی حکیم و متکلم به عنوان رسول و پیامآور خدا ـ که وظیفه اش فقط اصلاح جامعه انسانی و دفع و رفع نزاع های بشری است ـ به او نگاه می کنند. حکیم انسان کامل را در حدّ «یعلّمهم الکتاب و الحکمه» آل عمران/۱۶۴ می شناسد ولی عارف او را در مرز «علَم ءادم الأسماء کلّها» بقره/۳۱ و «فَلمّا أَنبأهم بِأَسمائهم» بقره/۳۳می بیند. از اینرو مسئولیتی که عارف برای انسان کامل در مجموعه نظام هستی قایل است بسیار بیشتر از مسئولیتی است که حکیم و متکلّم برای او قایلند.
به همین جهت شرایط و اوصافی که عارف برای انسان کامل شدن لازم میداند خیلی سنگین تر از شرایط و اوصافی است که حکیم و متکلم برای احراز آن مقام لازم می دانند.
حکیم و متکلم می گویند: اگر انسانی از عدالت صغری ـ عدالتی که در فقه مطرح است و منظور از آن پایبندی به واجبات و ترک محرّمات است ـ بگذرد و به مرحله بعد که عدالت وسطی است ـ عدالتی که در حکمت مطرح است ـ برسد و برای او ملکه گردد، به مقام عصمت میرسد و شرایط انسان کامل را پیدا می کند.
در حالی که عارف می گوید: این مرحله نیز کافی نیست. کسی در هسته مرکزی عدل قرار می گیرد که درک و شناسایی اسمای حسنای الهی برای او حالت شهودی پیدا کند و بتواند ملائکه الله را اداره کند و به کارهای مخصوصشان وادار نماید. و به عبارت دیگر عدالت و عصمتی که در عرفان مطرح است همان عدالت و عصمتی است که در حکمت مطرح است منتها مرحله بالاتر و کیفیت برتر و والاتر آن.
آیت الله جوادی آملی،حماسه و عرفان