واقعه کربلا و شهادت امام حسین و یاران حضرت و اسارت خاندان حضرت
بسم رب الحسین
حب الحسین وسیله السعداء … و ضیاؤه قد عم فی الأرجاء
سبط تفرع منه نسل المصطفى … وأضاء مصر بوجهه الوضاء
فهو الکریم ابن الکریم … و جده خیر الأنام و سید الشفعاء
رب خلق طه من نور فیه احترام … ناداه أقبل یامختار أنت الأمین
لما ارتقی البیت المعمور صلی إمام … و قد محا جیش الکفار و المشرکین
إن رمت أن تحظی بالحور یوم الزحام … صل علی باهی الأنوار عین الیقین
یکشنبه بیست و هفتم ذی الحجه سال شصت
وادی (ذوحسم)
پس چون لشگر حر از دور نمایان شد امام ویارانش به سمت ذوحسم رفتند تا سپاه حر در مقابل آنان قرار گیرد.
چیزی نگذشت که سر و گردن اسبان نمایان شد. آنها مسیر خود را کج کردند و روبه روی امام قرار گرفتند.
سپاه، سپاه حر بن یزید ریاحی بود به همراه یک هزار سوار و در حالی به ذوحسم رسیدند که اسب هایشان از نفس افتاده و سواران از شدت خستگی نفس نفس می زدند. امام و یارانش چادر زده بودند، عمامه پوشیده و شمشیر به کنار داشتند. حضرت فرمود تا سربازان واسب ها را سیراب کنند.
علی بن طعان محاربی گوید:من در سپاه حر بودم، چون حسین (ع) من و اسبم را تشنه دید، فرمود:راویه رابخوابان من نفهمیدم فرمود:شتر را بخوابان. او را خوابانیدم و فرمود:بنوش، چون می نوشیدم، آب از مشک ها فرو می ریخت، فرمود:اخنث السقاء، من نفهمیدم چه کنم. خودش برخاست لب مشک را برگردانید ومن نوشیدم واسبم را آب داد.
امام به حر فرمود:همراه ما هستی یا علیه مایی؟ جواب داد:علیه شما هستم ای اباعبدالله.
امام فرمود: لاحول ولا قوه الا باالله العلی العظیم …..
حر گفت:به خدا من از این نامه ها و فرستاده ها که می فرمایید خبری ندارم، امام به عقبه بن سمان فرمود: دو خورجین که نامه های کوفیان در آن است را بیاور و سپس پیش حر پراکنده ساخت.
حر گفت:ما از کسانی که نامه نوشته اند نیستیم و دستور دارم که چون به تو برخوردیم دست از تو برندارم تا در کوفه نزد عبیدالله رویم.
حسین (ع) فرمود:مرگ بر تو از این کار نزدیکتر است. سپس به اصحابش دستور حرکت داد. چون خواستند برگردند،حر مانع شد.
حسین (ع) به حر گفت:مادرت به عزایت بنشیند چه می خواهی؟!!
حر چهره اش متغیر شد. عرق بر پیشانی اش نشست و گفت:اگر دیگری از عرب جز شما چنین می گفت، از جوابش نمی گذشتم، هر که بود، ولی من نمی توانم جز به نیکی از مادرت یاد کنم.
حسین(ع)فرمود:پس چه می خواهی؟
حر: می خواهم تو را نزد عبیدالله ببرم.
فرمود:من از تو پیروی نکنم.
گفت:من هم تو را رها نکنم.
سه بار این گفتار تکرار شد.
در آخر حر گفت:من دستور جنگ با تو را ندارم. پس از راهی برو که نه به کوفه برود ونه به مدینه برسد، تا من هم به عبیدالله نامه بنویسم و تو هم به یزید یا عبیدالله، شاید خدا خیری پیش آید که من به کار شما گرفتار نشوم، حضرت پذیرفت و به سمت قادسیه به سمت چپ پیش رفت و حر و یارانش به همراه آنان رفتند.
وقت نماز ظهر شد. حسین (ع) به حجاج بن مسروق فرمود تا اذان بگوید، وقت اقامه نماز، امام چند کلامی برای سپاه سخن گفت ازنامه های کوفیان و دلیل آمدنش و فرمود:اگر آمدن مرا خوش ندارید باز خواهم گشت اما پاسخی نشنید.
پس به موذن فرمود تا اقامه گوید.
سپس به حر فرمود: آیا با همراهان خود نماز می خوانی؟ گفت:نه شما بخوانید وما به شما اقتداء می کنیم.
هنگام عصر شد و امام به بارانش دستور کوچ داد.
پس از خواندن نماز عصر امام فرمود: ” اما بعد؛ ای مردم اگر شما تقوا داشته باشید حق را به اهلش واگذارید، خدا را پسندیده تر است و ما خاندان محمدی هستیم و به ولایت برشما شایسته تریم از آنها که به نا حق دعوی حق کنند و به جور وعدوان میان شما عمل کنند و اگر جز نا خوشی از ما و نادانی به حق، ما را نخواهید اکنون بر خلاف نامه ها و فرستادگانی که نزد من فرستادید نظر دارید، من بر می گردم.” حر در جواب گفت: ما از نامه ها وفرستاده ها خبر نداریم….
امام ع در جمع یارانش فرمود:
“اما بعد؛ به درستی که پیش آمدی کرده که می بییند، دنیا دگرگون شده و خیرش رفته. از آن نمانده جز ریزش کاسه ای و زندگی ناچیزی چون چراگاه مرگبار، نمی بینید حق را که بدان عمل نشود و باطل را که از آن جلوگیری نگردد؟ مومن به حق باید لقای حق را خواهد زیرا من مرگ را تنها خوشبختی می دانم و زندگی با ستمکاران جز دلتنگی نیست.” پس از این سخنان جمعی از یارانش از جمله زهیر، نافع بن هلال و بریر ، اعلام وفاداری تا مرگ نمودند و امام در حقشان دعا نمود.
کاروان امام وسپاه حر به وادی(بیضه) رسیدند.
در این محل نیز امام برای سپاه حر سخنرانی نمودند.
که تنها چند جملهء آن را مینویسیم:
“….فرستادگان شما به من گفتند که با من بیعت کردید و تعهد نمودید مرا به دست دشمن ندهید و وانگذارید. اگر بر بیعت خود برپایید درست رفتید،من حسین بن علی پسر فاطمه دختر رسول خدایم. جانم با جان شماست و خاندانم با خاندان شما و شما با من همدرد باشید و اگر عهد خود را بشکنید و بیعت مرا از گردن باز کردید، به جان خودم از شما بعید نیست و این کار را با پدر وبرادر و پسرعمم مسلم کردید، فریب خوردهء شما بیچاره است و بخت خود را واژگون کردید…”
منابع:
برگرفته از کتاب (در کربلا چه گذشت؟) ترجمه نفس الهموم تالیف شیخ عباس قمی
کتاب کیست مرا یاری کند؟ تالیف دکتر سید مهدی امیری
حسین چراغ جهان تاب نوشته شده توسط شش محقق
دو شنبه بیست و هشتم ذی الحجه سال شصت
وادی (عذیب الهجانات)
در راه رسیدن به این وادی حر نزدیک امام حسین (ع) شد و به ایشان گفت: من تو را درباره خودت به یاد خدا می آورم و معتقدم که اگر نبرد کنی کشته می شوی.
امام به ایشان فرمود:مرا به مرگ می ترسانی؟!… و سخنانی فرمودند به این مضمون که کسی که جهاد می کند مرگ ننگی برایش ندارد.
چون حر چنین شنید از حضرت دور شد و با اصحاب خود از یک سو می رفت و حسین(علیه السلام) هم با یارانش از سویی دیگر.
تا به عذیب الهجانات رسیدند که ناگاه چند سوار از سمت کوفه به یاران امام رسیدند و رهبرشان طرماح بن عدی بن حاتم طایی بود.(دیدار امام با طرماح در منزل های قبل هم روایت شده بود.)
چون این عده به امام پیوستند، حر به آنان گفت: اینان اهل کوفه اند، من این ها را زندانی می کنم یا به کوفه برمی گردانم. حسین علیه السلام فرمود: در اینصورت با جان خود از آنان دفاع می کنم! اینان یاران منند و در حکم همسفران منند!… و حر که چنین دید به ناچار دست باز داشت.
ابا عبدالله از یاران جدیدش اخبار کوفه راپرسید
مجمع بن عبدالله گفت:
سران مردم رشوه ی کلانی از حکومت گرفته و کیسه ها پر کرده اند و اکنون دل هایشان برعلیه شما متحد و یک دست گردیده. ومردم دیگر دل با شما دارند اما فردا شمشیرهایشان را به روی شما خواهند کشید.
سپس امام از حال فرستاده ی خود قیس بن مسهرصیداوی پرسید،
عرض کردند:حصین بن نمیر او را بازداشت کرد و چون برخلاف خواست ابن زیاد بر روی منبر به جای دشنام مولا علی، مردم را به سوی شما فراخواند، از بالای دارالاماره به پایین پرتابش کردند.
اشک ابا عبدالله سرازیر شد و نتوانست از گریه خودداری کند.…
سپس فرمود: “برخی از آنان پیمانشان را به انجام رساندند [و به شهادت رسیدند] و برخی از آنان [شهادت را] انتظار می برند و هیچ تغییر و تبدیلی [در پیمانشان] نداده اند،احزاب_۲۳”
طرماح بن عدی امام را به کناری کشید و به ایشان عرض کرد:پشت کوفه تا کنون جمعیتی به این عظمت یکجا ندیده بودم، آنها در حال سان دیدن و آماده شدن برای جنگیدن با شمایند!!
با من به کوه (اجا) بیایید تا شما را در آنجا منزل دهم، که آنجا کوهی است دژ مانند و ما از قشون پادشاهان به آنجا پناهنده می شدیم. مردان قبیله ی (طی)در کوه (اجا) و(سلمی) هستند ودر عرض ده روز بیست هزار طائی برای محافظت از شما فراهم آید.
اباعبدالله این را نپذیرفت وعلاقه ای به پنهان شدن و فرار نداشت.
پس از آن طرماح از امام خواست تا مهلت دهد و آذوقه ها را به خاندانش برساند وسپس برگردد.
امام فرمود:رحمک الله پس بشتاب. (امام به زبان بی زبانی از او خواست تا بماند)
اما طرماح بازگشت ولی زمانی رسید که سر اباعبدالله بر نیزه بود…
منابع:
برگرفته از کتاب در کربلا چه گذشت.ترجمه نفس الهموم تالیف شیخ عباس قمی وکتاب کیست مرا یاری کند تالیف دکتر سید مهدی امیری
حسین چراغ جهان تاب نوشته شده توسط شش محقق.
اول محرم سال شصت و یک
وادی(قصر مقاتل)
کاروان اباعبدالله چون به اینجا رسید، فرود آمد و چادری در آنجا بود، فرمود:از آن کیست؟
گفتند:از عبیدالله بن حر جعفی است.
فرمود: او را نزد من بخوانید.
چون فرستادهء امام نزد او رفت، عبیدالله بن حر جعفی به وی گفت: انا لله وانا الیه راجعون، به خدا من به خاطر کناره گیری از حسین بن علی (ع) از کوفه بیرون آمدم و حاضر به دیدار امام نیستم. چون فرستاده امام جوابش را به اباعبدالله رساند، اباعبدالله خود به دیدار وی رفت و از او خواست تا به آنان بپیوندد. ولی عبیدالله قبول نکرد.
امام به او فرمودند:پس اگر مارا یاری نمی کنی؛ مبادا با ما بجنگی. به خدا کسی نیست که فریاد ما را بشنود و ما را یاری نکند جز آن که هلاک شود.
عرض کرد: همراهی دشمنان شما هرگز شدنی نیست! حسین علیه السلام از نزد او برخاست و به چادر خویش رفت.
عبیدالله بن حر جعفی پس از واقعه عاشورا از همراهی نکردن امام تا سرحد مرگ از کار خویش پشیمان بود
وی سواری شجاع و نیز شاعر بود حکایت شده که مدام بر پشت دستش میزد و می خواند:
تا زنده ام این دریغ دارم
وز دل دم آتشین برآرم
یاری مرا حسین (ع) در خواست
بر اهل ضلال در دیارم
در قصر بگفت صبحگاهی
دوری بنمایی از کنارم
ای کاش که جان فداش کردم
تاروز پسین چو سر برآرم
با زاده ی مصطفی غنودم
او رفت و هنوز شرمسارم
گر غم دل زنده ای شکافد
امروز دگر دلی ندارم
یاران حسین (ع) سرفرازند
دیگر همه بور و شرم سارند
عمرو بن قیس مشرقی، روایت کرده که من و پسر عمم در قصر بنی مقاتل خدمت حسین علیه السلام رسیدیم و سلام کردیم
پسر عمم عرض کرد: یابن رسول الله رنگ موی شما خضاب است یا طبیعی؟
فرمود: خضاب است، ما هاشمیان زود پیر می شویم، سپس فرمود:به یاری من آمده اید؟ من گفتم عیال بسیار دارم، و امانت هایی از مردم پیش من است و سرانجام معلوم نیست و خوش ندارم امانت ها از میان برود و پسر عمم هم چنین گفت.
به ما فرمود: بروید و اینجا نمانید تا فریاد مرا نشنوید، زیرا هر که فریاد مرا بشنود و یاری ام نکند، بر خدای عز وجل حق است که او را در آتش سرنگون کند
(یاحسین… جانم به فدایت ای ارباب تنها و بی یاور)
وادی (قری الطف)
امام به یاران فرمودند، به اندازه ی کافی آب بردارند و قصر بنی مقاتل را ترک کردند.
عقبه بن سمعان گوید: با آن حضرت می رفتیم که در پشت اسب خود خواب کوتاهی نمود و ناگاه بیدار شد وسه مرتبه فرمود:
انالله وانا الیه راجعون
علی اکبر علت را پرسید، حضرت فرمود:در خواب سواری بر من آشکار شد که می گفت: این جمع میروند و مرگ نیز در پی آنان حرکت می کند.
علی اکبر فرمود: خدایت بد نیاورد، مگر ما برحق نیستیم!؟
فرمود: چرا به حق آنکه رجوع بندگان به سوی اوست
علی اکبر فرمود: دراینصورت باکی نداریم که بر حق بمیریم.
امام فرمودند: خدا تو را بهترین پاداش پسری از پدری بدهد.
امام حسین (ع) یکسره می رفت تا به نینوا رسید. در آن جا سواری مسلح شتابان آمد تا به حر رسید وبه او و سپاهش سلام داد اما توجهی به اباعبدالله و یارانش نکرد.…
وادی (نینوا)
سوار، نامه ای از ابن زیاد برای حر آورده بود…
” اما بعد؛ چون نامه ام به تو رسید، حسین (ع) را در زمین عریانی سکنی بده که نه آب باشد و نه قلعه ای. به فرستاده ام دستور دادم با تو باشد تا از تو به من خبر رساند.والسلام”
ابوالشعثاء کندی به قاصد گفت:
تو مالک بن نمیر بدی هستی؟
جواب داد:آری
گفت: مادرت بر توبگرید. چه آوردی؟
قاصد گفت: چه آوردم؟ از امیر خود فرمان بردم وبه بیعتم وفا کردم.
ابوالشعثاء به قاصدگفت: خدارا نافرمانی کردی و امیرت را فرمانبری که خود را هلاک کنی!!
چه بد امیری داری!
سپس این آیه را خواند:
و آنان را امامانی که دعوت به آتش می کنند قرار دادیم، و روز قیامت یاری نمی شوند.(قصص_۴۱)
حر نامه را به امام داد، اباعبدالله پس از مطالعهء آن فرمود: بگذار در ده (نینوا) یا (غاضریه) یا در ده (شفیه) منزل کنیم.
حر گفت: نمی توانم، چون این مرد جاسوسی مرا می کند.
زهیر بن قین به امام گفت: ای پسر رسول خدا! جنگیدن با اصحاب حر راحت تراست از لشکری که بعدا قرار است بیایند.!
امام فرمود: ما جنگ را آغاز نخواهیم کرد.
زهیر عرض کرد: روستایی در این نزدیکیست که می تواند پناهگاه خوبی باشد.
حضرت از نام روستا پرسیدند. عرض کرد: عقر
حضرت فرمود: پناه بر خدا از عقر!…
امام از حر خواست تا کمی جلوتر روند
کاروان راه افتاد تا به کربلا رسیدند…
دوم محرم سال شصت ویک
وادی (کربلا)
چون به زمین کربلا رسیدند اسب امام ناگهان از حرکت ایستاد و به هیچ وجه دیگر حاضر به حرکت نشد. از طرفی چون به فرات نزدیک می شدند حر هم دیگر حاضر نشد تا کاروان امام جلوتر از این بروند زیرا مخالف بادستور ابن زیاد بود.
اباعبدالله نام منطقه راپرسیدند.
عرض کردند:غاضریه
_نام دیگرش چیست؟
_شاطی الفرات که به آن نینوا هم می گویند.
_آیا نام دیگری هم دارد؟
_آری، کربلا!
حضرت فرمودند:
اعوذ بالله من الکرب والبلا
اینجا محل استقرار ما و ریخته شدن خون ماست. اینجا محل قبرهای ماست. این را جدم رسول خدا قبلا به من گفته بود.
همه فرود آمدند.
حر و اصحابش نیز در سوی دیگر منزل کردند…
امام خاندان و یاران را دور خود جمع کرد. به آنان نگاهی کرد وساعتی گریستند.…
(در حقیقت این اولین روضه توسط خود حضرت در جمع یاران وخاندان بود)
سپس فرمود:
خدایا ما اولاد وخاندان پیامبرت محمد هستیم که از حرم جدمان رانده شده ایم و به وسیله ی بنی امیه مورد ستم واقع گشته ایم، خدایا! حق ما را بستان و ما را بر ستمگران پیروز فرما.
آنگاه رو به اصحاب کردند و فرمود:
مردم بنده ی خوار دنیا هستند و دین لقلقه ی زبانشان است. آنها تازمانی از دین حمایت می کنند که زندگی شان تأمین شود، اما وقتی در بوته ی آزمایش قرار گیرند دینداران کم می شوند.
سپس حمد وثنای خدا را گفت و بر جدش درود فرستاد وفرمود:
امابعد؛ به درستی که پیش آمدی کرده که می بییند، دنیا دگرگون شده و خیرش رفته. منکر رو کرده و معروف رویگردان شده و فقط ته مانده ای از آن باقی مانده است. زندگی رنگ خود را از دست داده و همچون چراگاه نامناسبی شده است که رغبتی بدان نیست؛ نمی بینید که به حق عمل نمی شود و باطل را که از آن جلوگیری نگردد؟ با این وجود مومن دوست دارد بمیرد و من مرگ را تنها خوشبختی می دانم و زندگی با ستمکاران جز دلتنگی نیست.
پس از سخنان اباعبدالله، زهیر برخاست و گفت:
“…اگر عمر ما به دنیا باشد و قرار باشد تا قیامت زنده باشیم، جنگ در ملازمت تو و کشته شدن را ترجیح می دهم”
بریر، نیز گفت: “……خدا بر ما منت گذاشته تا زیر پرچم تو بجنگیم و اگر ما را قطعه قطعه کنند در روز قیامت به شفاعت جدت خواهیم رسید!”
سپس نافع برخاست و گفت:
“……دست مارا بگیر و هرجای دنیا خواهی برو. به خدا قسم از مقدرات خدا و مرگ واهمه ای نداریم. ما از قبل، دوستدار محبان تو و دشمن دشمنانت بودیم!”
امام در حق یارانش دعای خیر کرد…
اباعبدالله پس از این جریان، منطقه ای را که قبر مطهرش در آن قرار دارد به ابعاد دوهزار متر در دو هزار متر از اهالی غاضریه و نینوا خریداری کردند.
مقداری نیز به آنها اضافه دادن به این شرط که از زائران قبرش سه روز پذیرایی کنند.
در روایتی از امام صادق علیه السلام است که فرمود:آنها به شرطی که امام با آنها داشت عمل نکردند.
در این روز حر بن یزید ریاحی نامه ای به ابن زیاد نوشت و از استقرار امام در این سرزمین خبر داد، ابن زیاد هم نامه ای به حسین بن علی نوشت و توسط قاصدی برای حضرت فرستاد…
قاصد از سوی ابن زیاد نامه ای به اباعبدالله داد.…
” امابعد؛ای حسین، به من خبر رسیده که به کربلا منزل گرفتی، یزید به من نوشته سربه بالین ننهم و سیر نخورم تا تو را به خدا برسانم یا تسلیم حکم من و حکم یزید بن معاویه گردی. والسلام”
چون اباعبدالله (ع) نامه را خواند،آن را به دور انداخت و فرمود:مردمی که رضای خلق را به خشم خدا بخرند، رستگار نشوند!
قاصد جواب نامه را از امام خواست.
فرمود:جواب ندارد، عذاب دارد!
قاصد بازگشت و پیام امام را به صورت شفاهی به ابن زیاد داد.
ابن زیاد خشمگین ابن سعد را خواست، و به او دستور داد به همراه لشگر چهارهزار نفری اش به کربلا بروند.
عمرسعد و لشکرش در منطقه ی حمام عین بودند و قرار بود برای مقابله ودفع دیلم که به (دستبی) حمله کرده بودند بروند.
ابن سعد نپذیرفت در نتیجه ابن زیاد حکم ولایت عهدی ری را که تازه به او داده بود از وی طلب کرد. عمر سعد بسیار ناراحت شد. یک شب مهلت خواست تا مشورت کند و تصمیم بگیرد.
عمر با چند نفر از خیرخواهانش مشورت کرد از جمله خواهرزاده اش حمزه بن مغیره بن شعبه. حمزه به او گفت:به خدا اگر از سلطنت کل زمین بگذری بهتر است که با خون حسین نزد خدابروی!
عمر سخت در تفکر بود.
در روایتی نیز آمده عمر چون به منزل رفت و با پسرانش گفتگو کرد. پسر کوچکترش او را به شدت نهی کرد
و به او گفت:از عاقبت این کار شوم بترس!
پسر بزرگتر به پدر گفت : برادرم راست می گوید، اما هیچ انسان عاقلی نقد را به نسیه نمی فروشد! آنچه ابن زیاد می دهد نقد است!
سوم محرم سال شصت و یک
چون صبح شد عمر سعد به پیش ابن زیاد رفت و گفت:تو حکومت ری را به من سپردی و همه ی مردم از آن با خبرشدند؛ این حکم را به من بده وکسی را نزد حسین (ع) بفرست که نیازمند جنگ با او نباشد. و سپس چند تن از اشراف را برای اینکار معرفی کرد.
ابن زیاد با خشم به وی گفت:من از تو دستور نمی گیرم .
کاروان امام حسین (ع) و کربلا و عاشورا ، ادامه دارد……..
سلام وقت بخیر ضمن تشکر بابت تهیه و تدوین وقائع کربلا
پیشنهاد مَی شود برخی روایت های عرفانی و اموزنده از إنفاقات لشکر امام حسبن ( ع) اورده شود
مثلا روایت جعفر جنی ، و….
سلام مومن
آن مطالبی را که فرمودین ارسال کنید.