ممکنه نتونیم چیزائی که دوست داریمو داشته باشیم ولی می تونیم چیزائی که داریمو دوست داشته
باشیم.
کسی رو برای دوستی انتخاب کن که اونقدر قلبش بزرگ باشه که نخوای برای اینکه تو قلبش جائی
داشته باشی خودت رو کوچیک کنی
هیچوقت به خدا نگویید: من یک مشکل بزرگ دارم
به مشکلتان بگویید: من یک خدای بزرگ دارم
عشق خیس شدن دو دلدار در زیر باران نیست…
عشق اینست که من چترم را روی دلدار بگیرم و او نبیند….
نبیند وهرگز نداند که چرا در زیر باران خیس نشد…..
سعی نکن عظمت در نگاه تو باشد…………………
سعی کن عظمت در آن چیزی باشد که به آن می نگری……….
از خدا خواستن شجاعت است بدهد نعمت است ندهد حکمت.
از بنده خواستن حماقت است بدهد منت است ندهد ذلت
عظمت واقعی در آن نیست که هرگز سقوط نکنیم ؛ بلکه در آن است که هر بار سقوط کردیم، دوباره
برخیزیم
ما نمی تونیم به دلمون یاد بدیم که نشکنه ولی میتونیم به دلمون یاد بدیم که اگه شکست لبه های
تیزش دست اونی رو که شکستش نبره
دنیا دو روز است
یک روز با تو و روز دیگر علیه تو
روزی که با توست مغرور مشو و روزی که علیه توست ناامید مگرد
زیرا هر دو پایان پذیرند
می گویند لذ تی که در فراق است در وصال نیست
چون در فراق شوق وصال است و در وصال بیم فراق……
لحظات را طی کردیم تا به خوشبختی برسیم اما وقتی رسیدیم فهمیدیم خوشبختی همان لحظات
بود.
در کولهات چه داری؟
کولهپشتیاش را برداشت و راه افتاد. رفت که دنبال خدا بگردد؛ و گفت:
تا کولهام از خدا پر نشود برنخواهم گشت.
نهالی رنجور و کوچک کنار راه ایستاده بود.
مسافر با خندهای رو به درخت گفت: چه تلخ است کنار جاده بودن و نرفتن. و درخت زیر لب گفت:
ولی تلختر آن است که بروی و بی رهاورد برگردی. کاش میدانستی آن چه در جستوجوی آنی،
همین جاست.
مسافر رفت و گفت: یک درخت از راه چه میداند، پاهایش در گل است.
او هیچگاه لذت جستوجو را نخواهد یافت.
و نشنید که درخت گفت: اما من جستوجو را از خود آغاز کردهام و سفرم را کسی نخواهد دید. جز آن
که باید.
مسافر رفت و کولهاش سنگین بود.
هزار سال گذشت. هزار سالِ پر خم و پیچ، هزار سالِ بالا و پست. مسافر بازگشت. رنجور و ناامید.
خدا را نیافته بود، اما غرورش را گم کرده بود. به ابتدای جاده رسید.
جادهای که روزی از آن آغاز کرده بود.
درختی هزار ساله، بالا بلند و سبز کنار جاده بود. زیر سایهاش نشست تا لختی بیاساید.
مسافر درخت را به یاد نیاورد. اما درخت او را میشناخت.
درخت گفت: سلام مسافر، در کولهات چه داری، مرا هم مهمان کن.
مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمندهام، کولهام خالی است و هیچ چیز ندارم.
درخت گفت: چه خوب، وقتی هیچ چیز نداری، همه چیز داری.
اما آن روز که میرفتی، در کولهات همه چیز داشتی، غرور کمترینش بود، جاده آن را از تو گرفت.
حالا در کولهات جا برای خدا هست. و قدری از حقیقت را در کوله مسافر ریخت.
دستهای مسافر از اشراق پر شد و چشمهایش از حیرت درخشید و گفت:
هزار سال رفتم و پیدا نکردم و تو نرفته این همه یافتی!
درخت گفت: زیرا تو در جاده رفتی و من در خودم. و نور دیدن خود، دشوارتر از نور دیدن جادههاست.
گزینش امروز ما، برآیند اندیشه ها و راه بسیار درازیست که تا کنون از آن گذشته ایم. این گزینش می
تواند سیمای جدیدی را از ما به نمایش بگذارد .