واقعه کربلا و شهادت امام حسین و یاران حضرت و اسارت خاندان حضرت
بسم رب الحسین
حب الحسین وسیله السعداء … و ضیاؤه قد عم فی الأرجاء
سبط تفرع منه نسل المصطفى … وأضاء مصر بوجهه الوضاء
فهو الکریم ابن الکریم … و جده خیر الأنام و سید الشفعاء
رب خلق طه من نور فیه احترام … ناداه أقبل یامختار أنت الأمین
لما ارتقی البیت المعمور صلی إمام … و قد محا جیش الکفار و المشرکین
إن رمت أن تحظی بالحور یوم الزحام … صل علی باهی الأنوار عین الیقین
هنگام حرکت اسرا به سمت کوفه، بانوان ابن سعد و اصحابش را قسم دادند که از میان شهدا عبور کنند چون به پیکرهای مطهر رسیدند و از همه مهم تر به گودال قتلگاه، صدای شیون و زاری بالا رفت.
زینب فرمود:ای رسول خدا!
این حسین توست که بدنش عریان و آغشته به خون است و اعضای بدنش بریده و قطعه قطعه شده است؛ این دختران تو هستند که به اسارت می روند، و خاندان تو که کشته شده اند.
دوست و دشمن به گریه افتادند، حتی اشک اسب ها نیز بر روی پاهایشان ریخت. آنگاه دستان مبارکش را زیر پیکر مطهر برادرش حسین برد و فرمود: خدایا! این قربانی را از ما بپذیر.
بانو سکینه بدن مطهر پدر را در آغوش کشیده بود و به هیچ وجه حاضر به جدا شدن نبود. بالاخره با خشونت و قهر او را از پدرش جدا کردند.
گویند دیدن این صحنه ها برای حضرت سجاد به حدی سنگین بوده است که حضرت زینب ایشان را دلداری داده و فرمود: ای یادگار برادرم! چرا خودت را اذیت می کنی؟ به خدا قسم این عهدیست که خدا از پدر و جدت گرفته است.
خدا از کسانی عهد و میثاق گرفته است که انسان های شرور زمین آنان را نمی شناسند؛ اما آنها برای آسمانیان کاملا شناخته شده اند.
آنها این بدن های پاره پاره را به خاک می سپارند. آن گاه پرچمی برای قبر منور پدرت برخواهند افراشت که اثر آن تا قیامت محو نشود و به کهنگی نگراید.
پیروان کفر برای نابودیش بسیار تلاش خواهند کرد اما جز اثر معکوس نتیجه ای نخواهند داشت و روز به روز اثر این نهضت گسترده تر خواهد بود.
پس از دقایقی زجر بن قیس بر سر زنان فریاد زد و دستور حرکت داد و آنان را با ضربه های تازیانه از بدن های مطهر جدا کردند.
حضرت زینب تنها و غریب سوار بر ناقه شد او در فکر جوانان غیوری بود که در مدینه همیشه او را همراهی می کردند. جوانان غیوری که محرمش بودند و چون می خواست سوار ناقه شود برای کمک کردنش از هم پیشی می گرفتند، هیچیک اکنون نبودند و تنها سرهای مقدسشان آنان را همراهی می کرد.
دوازدهم محرم سال شصت و یک
ورود اسیران کربلا به کوفه
چون دختران مولی علی به کوفه رسیدند، مردم شهر جمع شدند تا آنان را ببینند.
ام کلثوم فریاد زد: ای مردم کوفه! شما از خدا و رسولش خجالت نمی کشید که به ناموس پیامبر نگاه می کنید؟
یکی از زنان کوفه که اسرا را در آن حال دید گفت:شما اسیران متعلق به چه دین و کشوری هستید؟
فرمودند:ما اسیران از خاندان آل محمدیم.
آن زن پایین رفت و رو لباسی و کمرپوش و روبند جمع آوری کرد و به آنها داد و خود را پوشاندند.
گویند:علی بن الحسین بسیار از بیماری نزار بود و حسن مثنی نیز با زخم فراوان همراهشان بود و نیز عقبه بن سمعان که غلام رباب بود و زید و عمرو که دو پسر دیگر امام حسن بودند.
چند نفر از کوفیان برای کودکان، خرما و نان و گردو آوردند.
حضرت ام کلثوم(یا زینب کبری) فریاد زد:صدقه بر ما حرام است. آنگاه آنها را از دست کودکان گرفت و به زمین انداخت.
چون علی بن الحسین را با آن حال همراه بانوان وارد کوفه کردند، زنان کوفه گریبان دریدند و شیون بلند کردند و مردان هم با آنان گریستند.
زین العابدین با صدایی ضعیف فریاد زد:این ها که گریه می کنند و جز اینها چه کسی ما را کشته است؟!
زینب دختر علی بن ابیطالب اشاره کرد تا مردم خاموش شوند.
حذام اسدی گوید:
به خدا من هرگز بانوی باشرمی ندیدم که از او سخن ور تر باشد، گویا از زبان مولا علی سخن به قالب می ریخت وبه مردم اشاره کرد، گوش کنند.
نفس ها در سینه ها برگشت و زنگ ها خاموش شدند و پس از ستایش خدا وصلوات بر رسول گفت:
امابعد؛ ای اهل کوفه، ای اهل لاف زدن و پیمان گسستن و عقب کشیدن!
هلا! گریه ها نیارامد و ناله ها فرو ننشیند، همانا مثل شما مثل آن زنیست که با زحمت نخ می ریسید و سپس آن را از هم باز می کند.
جز لاف و خودبینی و گزاف و دروغ در شما چیزی نیست. تملق گویی کنیزان و کرشمه نوازی دشمنان را شیوه ی خود کردید.
هلا! چه بد برای خود پیش آوردید در عذاب ابد جا کردید.
برای پدرم گریه کنید؟!! آری به خدا گریه کنید که شایسته ی آنید. پر بگریید وکم بخندید که چنان آلوده ی ننگ و گرفتار رسوایی آن هستید که هر گز نتوانید آن را شست
حذام گوید :دیدم همه ی مردم سرگردان شده و پشیمانند. شیخی پهلوی من گریه می کرد و می گفت:پدر ومادرم قربانشان که پیرانشان برگزیده ی پیران، جوانانشان برگزیده ی جوانان و زنانشان برگزیده ی زنانند.
زین العابدین از حضرت زینب خواست تا آرام باشد و فرمود:عمه جان، شکر خدا تو دانشمندی بدون استاد هستی.
زین العابدین شروع به صحبت کرد، در حالیکه غل در گردن مبارکش بود و دستانش را به گردنش بسته بودند و بر اثر زخم غل خون از رگ های گردن او جاری شده بود.فرمود:
ای مردم! هرکه مرا می شناسد که می شناسد، هرکه نشناسد من علی بن الحسینم که او را بر کنار فرات، بی گناه و جریمه سر بریدند. من پسر کسی هستم که پرده ی حرمتش را دریدند ونعمت زندگانی اش را ربودند، مالش را چپاول وعیالش را اسیر نمودند و همین افتخار مرا بس!
پس از زین العابدین فاطمه بنت الحسین نیز برای مردم سخن گفت.
چون فاطمه سخن می گفت:صدای گریه ها شیون ها بسیار بلندتر شده بود و به ایشان عرض کردند:ای دختر خاندان طاهرین کافیست! دل ما را آتش زدی واشکمان را جاری ساختی.
فاطمه با شنیدن این سخنان دیگر حرفی نزد.
منابع:
برگرفته از کتاب در کربلا چه گذشت.ترجمه ی نفس الهموم تالیف شیخ عباس قمی
مقتل الحسین از عبدالرزاق مقرم
کتاب کیست مرا یاری کند تالیف دکتر سید مهدی امیری
حسین چراغ جهان تاب نوشته شده توسط شش محقق
دوازدهم محرم سال شصت ویک
در کتاب “مطالب السؤول” و “کشف الغمه” آمده که سر حسین را بشیر بن مالک آورد و برابر ابن زیاد نهاد و گفت:
تا رکابم ز سیم و زر پر کن
که منم قاتل امام شهید
آن که بر هر دو قبله خواند نماز
در نسب بهتر از سیاه وسفید
عبیدالله (از تعریف بشیر) به خشم شد و گفت:
چون می دانستی چنین است چرا او را کشتی، به خدا چیزی از من به تو نرسد و تو را به او رسانم. سپس او را پیش داشت و گردنش را زدند.
چون خاندان حسین بن علی وارد کوفه شدند، مردم برای تماشایشان جمع شدند و همراه آنان سرهای شهدا بود و پیشاپیش اسیران می برده و در کوچه و بازار می گرداندند.
پس از خطبه های آتشین زینب کبری، امام سجاد، فاطمه بنت الحسین و ام کلثوم آنان را وارد دارالاماره کردند.
ابن زیاد اجازه داد تا همه ی مردم وارد قصر شوند.
آنگاه دستور داد اسرا را وارد مجلس کنند، دختران و خاندان رسول خدا با وضعی ناراحت کننده وارد کردند.
سر مقدس در مقابل ابن زیاد بود و با شاخه ای که در دست داشت به لب و دندان آن بزرگوار و اعزای صورتش جسارت کرد .
مدام این کار را تکرار کرد تا اینکه زید بن ارقم نتوانست تحمل کند و گفت:چوبت را از روی آن لبها بردار!
به خدا قسم خودم دیدم که رسول الله همین لبها را بوسید، زید گفت و به گریه افتاد.
ابن زیاد گفت:اگر پیر نبودی و عقلت از سرت نپریده بود، دستور میدادم گردنت را بزنند.
زید از مجلس بیرون رفت و زیر لب می گفت:بنده ای بنده ای را به بندگی گرفت واکنون همه را خانه زاد خود دانست.(ضرب المثل عربیست.)
ای مردم عرب! پس از این برده و نوکر خواهید شد.پسر فاطمه را کشتید و پسر مرجانه را امیرتان کردید.
او هم بهترین شما را به قتل رساند و اشرارتان را به خدمت گرفت.شما تن به این ذلت دادید و اعتراضی نکردید. مرگ بر کسی که به خواری و ننگ تن دهد.
زینب کبری جامه هایی پست پوشید و خود را ناشناس کرد در گوشه ی قصر نشست و کنیزان گرد او را گرفتند.
زینب از دیگر زنان کمی فاصله داشت(ونشاندهنده ی احترام ویژه ای بود که جمع به او داشتند)
او برای ابن زیاد آشنا نبود اما ابهت و مقامش نظر ابن زیاد را جلب کرد.
پرسید:این زن که با زنان خود گوشه ای نشست کیست؟
زینب پاسخ نداد.
دوباره و سه باره پرسید. یکی از کنیزکان گفت:او دختر فاطمه دختر رسول خداست.
ابن زیاد گفت:حمد که خدا شما را رسوا کرد و کشت و دروغتان را برای مردم آشکار کرد.
بانو زینب فرمود:سپاس خدا را که ما را به خاطر وجود پیامبرش محمد گرامی داشت واز هر پلیدی پاکیزه ساخت. همانا فاسق رسوا می شود و فاجر دروغ میگوید و او غیر از ماست.
ابن زیاد گفت:خدا با خاندانت چه کرد؟!
فرمود:مارأیت الاجمیلا…
برای آنان شهادت را مقرر کرده بود وبه آرامگاه خود رسیدند. اما به زودی خدا میانتان حکم کند و محاکمه شوی. ببین آن روز پیروزی از کیست. مادرت به عزایت نشیند پسرمرجانه.
ابن زیاد از سخن بانو زینب برآشفت، وقصد مجازاتش کرد.
اما عمرو بن حدیث به او گفت:ای امیر! او یک زن است، و زن به سخنانش مواخذه نگردد.
ابن زیاد گفت:از اینکه خانواده نافرمانت کشته شده اند، خدا دلم را خنک کرد!
زینب بر افروخت و فرمود:به جان خودم سوگند، تو بزرگ و سرور مرا کشتی و خاندانم را برانداختی و شاخه هایم را بریدی و ریشه ام را کندی، اگر از این دلت خنک میشود، باشد.…
ابن زیاد گفت:این زن سجع بافست و پدرش هم سجع باف و شاعر بود.
زینب فرمود:زن را به سجع بافی چه کار! من از سجع بافی روگردانم ولی این سخنان از سینه ی پرآشوب برخاست.
علی بن الحسین را نزد ابن زیاد آوردند.
پرسید؟ نامت چیست؟
فرمود:علی بن الحسین
گفت:مگر علی بن الحسین را خدا در کربلا نکشت!؟
فرمود:من برادر بزرگتری به نام علی داشتم که مردم کوفه او را کشتند.
با بی ادبی سخن امام را رد کرد و گفت:خدا او را کشت!
حضرت فرمود:
و خداست که روح [مردم] را هنگام مرگشان به طور کامل می گیرد، و…(زمر_۴۲)
سخن امام بر ابن زیاد سنگین بود، دستور داد گردن حضرت را بزنند.
اما حضرت زینب امام را در آغوش گرفت و فرمود:ابن زیاد! این همه خون از ما ریختی؛ هنوز کافی نیست!؟
آیا کسی غیر از این برای ما مانده است؟
اگر بخواهی او را بکشی، مرا هم با او بکش.
زین العابدین فرمود:آیا نمیدانی که شهادت برای ما عادت شده است، و کرامت خداوند بر ما همین شهادت است!؟
ابن زیاد به آن دو نگاه کرد و گفت:شگفتا! او را رها کنید. ببینید رحم و خویشاوندی چه می کند! او می خواهد همراه برادرزاده اش کشته شود!!
پس از آنکه ابن زیاد از کشتن امام زین العابدین منصرف شد.
رباب همسر اباعبدالله سر مقدس را در دامن گذاشت و شروع به صحبت با ایشان کرد.
ابن زیاد که دید بین مردم سر وصدا وزمزمه زیاد گشته خصوصا پس از حرفهای بانو زینب کبری، دستور داد اسرا را خیلی زود به ساختمانی در کنار مسجد اعظم انتقال دهند.
حاجب بن زیاد گوید:وقتی ابن زیاد دستور داد آنها را زندانی کنند، من با آنان بودم. دیدم مردان و زنان کوفه جمع شده و گریه می کنند و به صورتهاشان لطمه میزنند.
حضرت زینب خطاب به جمع فرمود:هیچکس جز کنیزان نزد مانیاید؛ زیرا آنها نیز مانند ما اسیرند.(اشاره به اینکه تنها اسیر حال اسیر را می فهمد.)
حمید بن مسلم گوید:سپس ابن زیاد برای نماز جماعت در مسجد اعظم کوفه حاضر شد و دستور داد تا همه جمع شوند.
ابن زیاد بالای منبر رفت و گفت:
سپاس خدایی را که حق واهل آن را آشکار کرد و امیرالمومنین یزید و یارانش را یاری نمود.
سپاس که کذاب بن کذاب(حسین بن علی) ویارانش را از بین برد.
کسی اعتراضی نکرد جز عبدالله بن عفیف ازدی و غامدی والبی.
ابن عفیف که مردی نابینا بود از میان جمع برخاست و گفت:
ای پسر مرجانه!
کذاب بن کذاب تو، پدرت و پیروان پدرت هستید.
آیا ذریه ی پیامبران را به قتل می رسانی آن گاه سخنان صدیقان را بر زبان می رانی!!؟
ابن زیاد گفت:او کیست:ابن عفیف خودش پاسخ داد:
ای دشمن خدا! من بودم که این حرفها را زدم.
تو ذریه ی کسانی را که خدا آنها را طاهر و پاک کرده واز هرنوع پلیدی دور کرده است می کشی، آنگاه ادعا میکنی مسلمان هستی!؟
کجایند فرزندان مهاجر وانصار تا انتقام حسین را از این طاغوت مورد لعن #پیامبر بگیرند.
راوی گوید:ابن زیاد از خشم رگ گردنش باد کرد و گفت:او را نزد من آرید.
ابن زیاد بالای منبر رفت و گفت:
سپاس خدایی را که حق واهل آن را آشکار کرد و امیرالمومنین یزید و یارانش را یاری نمود.
سپاس که کذاب بن کذاب(حسین بن علی) ویارانش را از بین برد.
کسی اعتراضی نکرد جز عبدالله بن عفیف ازدی و غامدی والبی.
ابن عفیف که مردی نابینا بود از میان جمع برخاست و گفت:
ای پسر مرجانه!
کذاب بن کذاب تو، پدرت و پیروان پدرت هستید.
آیا ذریه ی پیامبران را به قتل می رسانی آن گاه سخنان صدیقان را بر زبان می رانی!!؟
ابن زیاد گفت:او کیست:ابن عفیف خودش پاسخ داد:
ای دشمن خدا! من بودم که این حرفها را زدم.
تو ذریه ی کسانی را که خدا آنها را طاهر و پاک کرده واز هرنوع پلیدی دور کرده است می کشی، آنگاه ادعا میکنی مسلمان هستی!؟
کجایند فرزندان مهاجر وانصار تا انتقام حسین را از این طاغوت مورد لعن پیامبر بگیرند.
راوی گوید:ابن زیاد از خشم رگ گردنش باد کرد و گفت:او را نزد من آرید.
پاسبانان برخاستند تا او را دستگیر کنند که او بلافاصله پیام قبیله اش را سر داد و گفت:یا مبرور!
در آن وقت تعداد زیادی از مردان قبیله ی ازد به دورش ریختند و او را از مسجد خارج کرده وبه خانه اش رساندند.
عبدالرحمن مخنف ازدی به ابن عفیف گفت:کاری کردی که هم سند قتل خودت و هم سند قتل عشیره ات امضا شد.
ابن زیاد دستور داد بروید این کور ازد را نزد من بیاورید.
به منزلش رفتند چون ازدیان مطلع شدند با قبایل یمن جمع شدند تا از او دفاع کنند و خبر به ابن زیاد رسید.
او هم قبایل مضر را به سرداری محمد بن اشعث به سوی آنان فرستاد.
نبرد سختی کردند. و جمعی کشته شدند و اصحاب ابن زیاد خود را به در خانه ی ابن عفیف رساندند، آن را شکستند وبه میان خانه ریختند.
دخترش فریاد زد:از آنچه می ترسیدی بر سرت آمد ولشکر آمدند.
ابن عفیف نابینا پاسخ داد:باکت نباشد وشمشیر را به من بده.
به هر حال به هر نحوی بود او را دستگیر کرده و نزد ابن زیاد آوردند.
پس از حرفها وناسزاهایی که بین ابن عفیف و ابن زیاد رد وبدل شد، ابن زیاد حکم قتلش را صادر کرد.
ابن زیاد دستور داد تا گردنش را بزنند.
ابن عفیف خدا را شکر کرد که به آرزوی دیرینه اش یعنی شهادت به دست بدترین خلق خدا رسیده است.
گردنش را زدند و او را در سنجه به دار آویختند.
صبح سیزدهم محرم رسید
در حالیکه یکی دیگر از عاشورائیان به شهادت رسید.
ابن زیاد پس از آن قصد کرد تا جندب بن عبدالله ازدی را بکشد اما از ترس درگیری با ازدی ها او رها کرد و گفت:او پیرمردیست که عقل از سرش پریده است.
جالب است بدانید امام آخرین شهید در روز عاشورا نبود. و پس از ایشان چند نفر دیگر با کمی فاصله به شهادت رسیدند. که به موقع خواهم گفت.
چون ابن زیاد اسرا را در مجلسش حاضر کرد دستور داد تا مختار را که از روز شهادت مسلم در زندان بود به مجلس آورند.
مختار چون وضع آنان را دید، با ابن زیاد تندی کرد و مشاجره لفظی بین آن دو بالا گرفت.
به نقلی آنقدر به او تازیانه زدند تا یک ضربه به چشمش خورد و چشمش را از دست داد.
پس از کشته شدن ابن عفیف مختار با واسطه گری عبدالله بن عمر بن خطاب (شوهر خواهرش) نزد یزید، آزاد شد و به او سه روز مهلت داده شد تا کوفه را ترک کند.
بعد از قتل ابن عفیف ابن زیاد دوباره سخنرانی کرد واین بار به مولا علی دشنام داد.
مختار نتوانست سکوت کند و دوباره درگیری لفظی بالا گرفت.
ابن زیاد میله ای آهنی به سمت مختار پرتاب کرد که به پیشانی اش خورد و مجروح شد و دوباره زندانی شد.
(ابن زیاد به دلیل نسبت خویشاوندی مختار با ابن عمر وعمر سعد نمیتوانست او را بکشد)
تا آنکه دوباره خبر به ابن عمر در مدینه رسید و دوباره نزد یزید شفاعت او را کرد و آزاد شد. و پس از این برای خونخواهی حسین بن علی آماده شد.
در روز سیزدهم محرم امام سجاد بدنهای پاک مطهر شهدا و پدر بزرگوارش را بدون سر دفن کرد که توضیحاتش قبلا گفته شد.
ونیز در این روز سر مبارک اباعبدالله را در کوفه چرخاندند.
در این روز سر مبارک سیدالشهدا را در کوفه چرخاندند.
زیدبن ارقم گوید:من در بالاخانه ای بودم که سر را بالای نیزه بر من عبور دادند.
چون برابرم رسید شنیدم که قرائت میکرد:
أَمْ حَسِبْتَ أَنَّ أَصْحَابَ الْکَهْفِ وَالرَّقِیمِ کَانُوا مِنْ آیَاتِنَا عَجَباً {کهف_۹}
آیا گمان کردی که اصحاب کهف و رقیم از نشانه های شگفت انگیز ما بودند؟
مو برتنم راست وشد و فریاد کردم:یابن رسول الله سر تو و کار تو عجیب تر است وعجیب تر!
سر مقدس را به بازار صرافها بردند مردم صدای حضرت را شنیدند و همه به ترس و وحشت افتادند، چون تا آن زمان چنین چیزی ندیده بودند. سر مبارک همچنان قرآن می خواند.
إِنَّهُمْ فِتْیَهٌ آمَنُوا بِرَبِّهِمْ وَزِدْنَاهُمْ هُدًى
آنان جوانمردانی بودند که به پروردگارشان ایمان آوردند، و ما بر هدایتشان افزودیم.{کهف_۱۸}
وَقَدْ أَضَلُّوا کَثِیرًا ۖ وَلَا تَزِدِ الظَّالِمِینَ إِلَّا ضَلَالًا
همانا بسیاری را گمراه کردند. و [پروردگارا!] ستمکاران را جز گمراهی میفزا.{نوح_۲۴}
سر مبارک حضرت را بر بالای درختی نصب کردند.
همه اطراف درخت جمع شدند.
سر مقدس و نورانی اباعبدالله فرمود:
وَسَیَعْلَمُ الَّذِینَ ظَلَمُوا أَیَّ مُنْقَلَبٍ یَنْقَلِبُونَ
و کسانی که ستم کرده اند، به زودی خواهند دانست که به چه بازگشت گاهی باز خواهند گشت؟! {شعراء_۲۲۷}
قرآن خواندن سر اباعبدالله در دمشق نیز ادامه داشت.
ابن زیاد نامه ای به یزید نوشت و از کشته شدن اباعبدالله و اوضاع خاندانش نوشت و نیز نامه ای دیگر با همین مضمون به عمرو بن سعد بن عاص معروف به (عمروبن سعید اشدق)حاکم مدینه نوشت.
وی نامه ی مربوط به مدینه را به عبدالملک بن حارث اسلمی داد تا به مدینه رساند.
عبدالملک خود را به بیماری زد و بهانه آورد.
ابن زیاد خشمگین شد و قبول نکرد و به وی گفت به هر ترتیبی شده باید سریع این خبر را(قبل از اینکه کس دیگری به او رساند)به عمرو بن سعید برسانی.
(عمروبن سعیدبن عاص(اشدق) کسی بود که زمان ورود امام به مکه یزید او را والی مکه کرد و امام حسین از نیت شوم آنان نسبت به کشتنش در مسجد الحرام با خبرشد وبه حرمت خانه ی خدا و دعوت کوفیان مکه را به قصد عراق مخفیانه ترک کرد.وی به در خواست عبدالله جعفر امان نامه ای برای اباعبدالله فرستاد اما اباعبدالله نپذیرفت و عبدالله جعفر پسرانش را همراه امام فرستاد.) چون عمروبن سعید که اکنون حاکم وقت مدینه بود باخبرشد بسیار شاد گردید.
دستور داد تا منادی خبر را در مدینه جار بزند.
آن روز صدای گریه ی بنی هاشم در کوچه ها به گوش می رسید.
عمرو بن سعید خندید و گفت:
این شیون عوض شیون بر عثمان بن عفان!
سپس بالای منبر رفت وخبر قتل حسین را داد و اشاره به قبر رسول الله کرد و گفت:امروز به عوض روز بدر!
عده ای از انصار حاضر بودند و به او اعتراض کردند.
در این روز همه به صورت بی سابقه ای گریه می کردند.
خاندان عقیل، خاندان جعفر طیار، خاندان حسین بن علی وتمام بنی هاشم برای مظلومیت ارباب خود گریه ها کردند.
(به عمروبن سعید، اشدق می گفتند چون انحرافی در حلقش داشت و این سزای ناسزا گفتن به مولا علی بود.)
گفته شده پس از آن، مردم از عمرسعد کناره میگرفتند وچون به جمعی می رسید از او رو بر میگرداندند و چون پا به مسجد می گذاشت، مردم از آن بیرون م ی آمدند. هر کس او را می دید دشنام می داد تا آنکه خانشین شد. وقتی مختار بر سرکار آمد چند زن را اجیر کرد تا روز وشب بر در خانه اش بنشینند وبرای حسین گریه کنند.
با این کار هرکس رد میشد پرس و جو می کرد و می فهمید اینجا خانه ی قاتل حسین بن علیست.او پشیمان و خسران زده خانه نشین بود تا زمانی که (طبق پیش گویی اباعبدالله) در رختخواب توسط کیسان ابوعمره سرش جدا شد.
چون نوبت رفتن به شام شد،
ابن زیاد سر مطهر را به زحر بن قیس داد و ابابرده بن عوف ازدی و طارق بن ابی ظبیان و جمعی از اهل کوفه را به همراه بقیه ی سرهای مبارک به طرف شام روانه کرد.
عبیدالله پس از فرستادن سر مبارک کودکان و زنان اباعبدالله را تجهیز کرد و علی بن الحسین را غل به گردن نهاد و آنها را دنبال سر با مخفر بن ثعلبه عائذی و شمر بن ذی الجوشن فرستاد و به کاروان سرها رسیدند.
امام بیمار از عراق تا شام با آن مردم سخنی نگفت.
سیزدهم محرم سال شصت و یک
سید الشهدا در روز عاشورا خیمه ای برای نگهداری پیکر شهدا اختصاص داده بود. وهر که به شهادت می رسید به آن خیمه می آوردند. جز قمر بنی هاشم که از اباعبدالله خواست تا همانجا بماند ونیز بدن مطهر خود اباعبدالله که در گودال قتلگاه بود.
چون عمر سعد کاروان را حرکت داد. بدنهای مطهر بر روی زمین بود.
سیزده محرم امام سجاد به اذن الهی در کربلا حاضر شد تا مراسم تدفین شهدای کربلا را انجام دهد. چرا که تنها امام معصوم میتواند امام قبل خود را غسل وکفن نموده وبه خاک سپارد.
روایت است از امام رضا که از علی بن حمزه پرسید:بگو ببینم آیا حسین بن علی امام بود یا نه وچه کسی مراسم تدفینش را انجام داد.
عرض کرد:آری بود و پسرش امام سجاد اینکار را کرد.
علی بن موسی الرضا فرمود:امام سجاد در آن موقع در کجا بود؟
عرض کرد:در زندان ابن زیاد بدون فهمیدن کسی خارج شد و پس از انجام مراسم پدرش، دوباره به زندان برگشت.
امام رضا فرمود:کسی که توانست علی بن الحسین را از زندان به کربلا آورد. می تواند امام بعد مرا نیز از بغداد نزد پدرش آورد؛ با اینکه او نه در زندان خواهد بود و نه در اسارت.
چون زین العابدین ع وارد کربلا شد مردان قبیله ی بنی اسد در آنجا بودند، و متحیر نمی دانستند چه کنند چون بدنها بی سر بود وهویتشان مشخص نبود، و در حال سوال کردن از یکدیگر بودند و صدای شیون زنان بلند بود.
زین العابدین خود را معرفی نمود و شروع به بردن نام اجساد کرد.
بنی اسد بر همه ی قبایل عرب این افتخار را داشتند که:ما بودیم که بر حسین ویارانش نماز خوانده وآنان را به خاک سپردیم.
بنابر روایتی یک روز پس از شهادت حضرت و یا سیزدهم محرم ، اجساد به خاک سپرده شد.و گویند قبرهایی آماده یافتند که مرغان سپیدی برگرد آنها دیده میشد.
پس از دفن بدن شهدا امام سجاد به سوی بدن مطهر پدرش رفت.او را در آغوش گرفته بلند کرد؛ مقداری از خاک را کنار زد. قبری از پیش حفر شده بود ویک صندوق(ضریح کوچک) نمایان شد. دستهایش را گشود وبه زیر کمر پدر برد و گفت:
((بسم الله وبالله وفی سبیل الله وعلی مله رسول الله، صدق الله و رسوله، ماشاءالله لا حول ولا قوه الا بالله العظیم)) ادامه دارد…
سپس جنازه بی سر پدر را به تنهایی بلند کرد و(داخل حصیر تازه ای که بنی اسد آورده بود) به درون قبر گذاشت و نگذاشت کسی کمکش کند. وفرمود:همراه من کسیست که به من کمک میکند(وشما نمی بینید).چون بدن مطهر را در قبر گذاشت، و فرمود:خوشا به حال آن زمینی که بدن مطهر تو در آن دفن شده است. پس از تو دنیا تاریک شد وآخرت با نور وجودت روشن گردید. شب ها دیگر خواب به چشمانم نمی آید تا پایان عمر، حزن واندوهمان تمام نخواهد شد. آیا میشود خدا جان ما را هم بگیرد تا نزد تو بیاییم؟
((علیک منی سلام الله و رحمه الله و برکاته)).
پس از تدفین بر روی قبر نوشت:
هذا قبر الحسین بن علی بن ابیطالب الذی قتلوه عطشانا غریبا؛
این قبر حسین بن علی بن ابیطالب است؛ همان که او را تشنه و غریب کشتند…
آنگاه به طرف بدن مطهر قمر بنی هاشم رفت.
خود را بر روی جنازه اش انداخت، گلوی مقدسش را بوسید. فرمود:
علی الدنیا بعدک العفا یا قمر بنی هاشم، وعلیک منی السلام من شهید محتسب و رحمه الله و برکاته؛
اورا به تنهایی درون قبر خوابانید وباز همان جمله را به بنی اسد فرمودند(همراه من کسیست که شما نمی بینید وبه من کمک میکند.) حضرت تنها برای دفن شهدا به آنان اجازه ی همکاری داد.
علی اکبر نزدیکترین شخص به اباعبدالله و پایین پای حضرت دفن شد.
سپس بنی هاشم را در یک قبر بزرگ، واصحاب را در قبر دیگری سمت پایین پای حضرت خاک کردند.
جنازه ی حر را پیش از این اقوامش با خود برده و در جای فعلی دفن کرده بودند.
در قضیه کمربند گفته شده کمربند امام از جنس طلا بوده و شخصی که به امام جسارت نموده ساربان کاروان ایشان بوده که از همان ابتدا چشمش به دنبال کمربند بوده است.
اما در مقتل مقرم نه حرفی از طلا بودن کمربند است ونه حرفی از ساربان بودن شخص. ولی به هرحال گویا راوی اصلی این قضیه شخص مطمئنی نیست.
یکی از کتابهایی که باعث ایجاد تحریفات لفظی در عاشورا شد. روضه الشهدا از ملاحسین کاشفی می باشد.متاسفانه فارسی بودن کتاب باعث شد در بین روضه خوانان آن زمان رواج پیدا کند.کاشفی در سال۹۱۰ وفات یافت.
پس از آن در اواخر قرن سیزده یا اوایل چهارده این کتاب به دست دربندی رسید و وی کتاب اسرار الشهاده را نوشت که از کتاب کاشفی نیز در آن استفاده کرد.و پخش این کتابها و نیز کتاب ((محرق القلوب))باعث شد در بسیاری از مقاتل نیز به عنوان منبع استفاده شود.
به هر حال بسیاری از مقاتل حتی مقتل لهوف هم به صورت جزیی خالی از این اشکالات نیست.
بنده شخصا از دو مقتل معتبر استفاده کردم.مقتل الحسین عبدالرزاق مقرم و نفس المهموم از شیخ عباس قمی …..
یکی از مردان بنی اسد گوید:پس از رفتن سپاه عمرسعد من آمدم تا منطقه را ببینم. دیدم از آن بدنهای پاره پاره وبه خون تپیده نور ساطع می شود وبوی عطر به مشام می رسد.
ناگهان چشمش به شیر ترسناکی افتاد که در بین شهدا رفت وآمد می کند و چون به پیکر سیدالشهدا رسید. بدن خود را از خون او رنگین کرد، خود را به حضرت چسباند و نعره های بلند کشید و من از ترس بین نی ها پنهان شدم.
نکته ی دیگر که او را به شگفتی واداشته بود، دیدن شمعهایی روشن در نیمه ی شب گرداگرد بدن مطهر شهدا بود که همراه آن صداها و گریه هایی جانگداز بود اما کسی در آنجا دیده نمی شد.
((از نظر بسیاری از علماء داستان شیر، و داستان ساربان و کمربند قیمتی اباعبدالله ،جزو تحریفات عاشوراست.بعضی از علماء معتقدند بعضی از جریاناتی که در مقاتل نوشته شده در مقاتل بسیار قدیمی معتبر نیامده. واز تاریخهای خاصی در مقاتل جدیدتر واردشده است.برای مثال داستان شیر از نظر علامه مطهری کاملا رد شده.دلیل دیگری که برای جعل این قضایا بیان شده راویان این قضایاست که به نظر میرسه افرادی بوده اند که مطمئن نبوده یا حتی در شمار دشمنان اهل بیتند))
منبع
۱_کتاب مقتل الحسین از عبدالرزاق مقرم به نقل از مقتل خوارزمی ج ۲، ص۱۰۲
۲_بحارالانوار، ج ۴۵، ص ۳۱۹ – ۳۱۶؛ معالی السبطین، ج ۲، صص ۲۶ – ۲۵ به نقل از بحارالانوار.
کتاب کیست مرا یاری کند تالیف دکتر سید مهدی امیری
حسین چراغ جهان تاب نوشته شده توسط شش محقق
دلیلی که اسم کتاب لهوف رو آوردیم برای زیر سوال بردن کتاب نبود، غرض این بود که این شبهات تقریبا در بسیاری از مقاتل حتی مقاتل معتبر وارد شده.
بعضی از این تحریفات عبارتند از:
√-ازدواج حضرت قاسم در روز عاشورا
√-داستان فاطمه ی صغری در مدینه و خبر بردن مرغ به او
(کلاغی که خودش رو آغشته به خون اباعبدالله میکنه، به مدینه میره و دختر کوچک اباعبدالله بادیدن این پرنده از شهادت پدرش خبردار میشه)
√-حضور لیلی مادر علی اکبر در کربلا
√-هشتصد هزار نفر یا یک میلیون و ششصد هزار نفری بودن لشکر عمرسعد
متاسفانه یکی از دلایل ورود شبهات در عاشورا از طرف دوستان جانگداز کردن بیش از حد داستان برای زیاد کردن اشک مردم در حالیکه واقعه ی اصلی اینقدر جانگداز هست که نیازی به این شایعات نیست ودوم از طرف دشمنان، بزرگ کردن بیش از حد قضیه تا حدی که مردم به شبهه بیفتن که نکنه اصل ماجرا دروغ باشه، سوم اسطوره سازی از اهل بیت که باعث شده بود بیش از حد در مواردی غلو شود .
نوزدهم محرم سال شصت و یک
حرکت کاروان حسینی از کوفه به سمت شام بنا بر روایتی
از کتب شیعه وسنی روایت شده است که حاملان سر شریف در منزل نخست که بار انداختند به شرب نوشابه پرداختند وبا سر مقدس به بازی و تفریح پرداختند، به ناگاه کفی(دستی) از دیوار برآمد، قلم آهنین داشت وبا خون نوشت:
أترجو امه قتلت حسینا
شفاعه جدّه یوم الحساب
دگر امید شفاعت بود کسانی را
که کشته اند حسین غریب لب تشنه
از این پیش آمد ترسیدند و از آن منزل کوچ کردند.
در “تذکره” آمده که ابن سیرین گفته:
یکصد و پنجاه سال پیش از بعثت پیامبر نیز سنگی یافتند که به زبان سریانی بر آن نقشی بوده است و چون به عربی ترجمه شد همان بیت مذکور بود:
أترجو أمه قتلت حسیناً
شفاعه جدّهً یوم الحساب
منابع:
نفس المهموم ص۳۸۵
مقتل مقرم به نقل از ده مقتل دیگر ص۴۰۸.
ابن لهیثه می گوید:
روزی در خانه ی خدا مردی را دیدم که پرده ی کعبه را گرفته بود، و با عجز
می گفت:خدایا می دانم که مرا نخواهی بخشید اما باز هم از تو می خواهم که مرا عفو کنی.
به او گفتم:مگر دیوانه ای!
خداوند بخشنده و مهربان است و تمام گناهان را می بخشد حتی اگر به عدد قطرات باران باشد.
او گفت:آخر من جزو کسانی بودم که سر بریده ی حسین را از کوفه به شام بردم و ما پنجاه تن بودیم.
شبها آن سر مبارک را درون جعبه می گذاشتیم و گرد آن میگساری می کردیم. شبی که من نگهبان بودم، یاران من نوشیدند و من ننوشیدم تا آنکه یارانم به خواب رفتند.
چون پاسی از شب گذشت، آواز رعدی شنیدم و برقی دیدم و ناگاه در میان هاله ای از نور عده ای ظاهر شدند و به دور سر امام شروع به طواف کردند.
و من از شدت ترس نمی توانستم حرکت کنم!
و آنان گریه و شیون زیاد می کردند.
یکی از آنان جبرئیل بود، ودیگری رسول الله و چند تن دیگر نیز، آدم، نوح، ابراهیم، اسماعیل و اسحق بودند.
جبرائیل سر مقدس را از جعبه بیرون آورد و در آغوش کشید و بوسید، سپس هریک از پیغمبران چنین کردند و پیغمبر خاتم بر سر حسین می گریست و بقیه پیامبران او را تسلیت می دادند.
سپس جبرئیل به رسول الله گفت:
ای رسول الله من درباره ی امت تو فرمانبردارم و اگر فرمایی، زمین را بر آنان واژگون می کنم، چنانچه با قوم لوط کردم!
رسول الله فرمود:ای جبرئیل،(صبر داشته باش) من در روز قیامت از آنان نزد خدا شکایت می کنم!
من آن لحظه فریاد زدم:یا رسول الله الامان! الامان!
فرمود:برو که خدا تو را نیامرزد!
امام محمد باقر علیه السلام فرموده است: از پدرم علی_بن_الحسین علیهالسلام پرسیدند که چگونه او را از کوفه به شام حرکت دادند؟! فرمود: مرا بر شتری که عریان بود و جهاز نداشت سوار کردند و سر مقدس پدرم حسین علیهالسلام را بر نیزهای نصب کرده بودند و زنان ما را پشت سر من بر قاطر هائی که زیراندازی نداشت سوار کردند، و اطراف و پشت سر ما را گروهی با نیزه احاطه کرده بودند، و چون یکی از ما میگریست با نیزه به سر او میزدند! تا آنکه وارد دمشق شدیم(۱).… ترتیب منازلی که اهل بیت در مسیر شام در آن منازل فرود آمدند و یا بر آنها گذشتند درست معلوم نیست و در مقاتل معتبر نیامده است و در بیشتر آنها کیفیت مسافرت ایشان ذکرنشده است.(۲)
از کوفه تا دمشق سه مسیر وجود داشته است:
۱_راه #بادیه
این مسیر، کوتاه ترین راه بین این دو شهر است و حدود ۹۲۳ کیلومتر مسافت داشته است.
مشکل اصلى این راه کوتاه، گذشتن آن از صحراى بزرگ میان عراق و شام است که از روزگاران کهن، به «بادیه الشام» مشهور بوده
(۱)_بحارالانوار ج ۴۵ صفحه ی ۱۴۵
(۲)_نفس المهموم.
۲_راه کنارفرات
این راه، انشعاب هاى متعدّد داشته و با طول تقریبى ۱۱۹۰ تا ۱۳۳۳ کیلومتر، جاى گزین مناسبى براى راه کوتاه، امّا سختِ بادیه بوده است. مجموع این راه و راه بادیه را مى توان به یک مثلّث، تشبیه کرد که قاعده آن، راه بادیه است.
۳_راه کنار دجله
این راه، مسیر اصلى میان کوفه و دمشق، نبوده است و باید پس از پیمودن مقدار کوتاهى از آن، کم کم به سمت غرب پیچید و پس از طىّ مسیر نه چندان کوتاهى، به راه کناره فرات پیوست و از آن طریق، وارد دمشق شد. از همه راه هاى دیگر، طولانى تر است و طول آن، حدود ۱۵۴۵ کیلومتر است. این راه را «راه سلطانى» نامیده اند.
براساس شواهد موجود در مقاتل به نظر می رسد راه بادیه مسیر کاروان بوده است.برای مثال:
در کامل بهائی آمده است: چون سر امام حسین علیهالسلام را از کوفه بیرون آوردند، مأموران ابن زیاد از قبایل عرب بیمناک بودند که شاید هنوز قدری از غیرت دینی که در ایشان باقی مانده، آنان را وادارد که سر امام علیهالسلام را از دست ایشان بگیرند، از این روی، دور از جاده اصلی، و از بیراهه حرکت میکردند!
برخی دیگر از مقاتل باذکر اتفاقاتی سعی کرده اند تا راه سلطانی را مسیر حرکت معرفی کنند.
اما این احتمال نیز وجود دارد که سرهای مبارک در شهرها چرخانده میشده و همراه کاروان نبوده و کاروان از مسیر کوتاهتر حرکت داده شده است.
به هر حال هیچ کدام از موارد ذکر شده نمی تواند ما را در مورد اینکه کاروان از چه مسیری حرکت کرده است به قطعیت برساند.
در همان اولین منازل، جریان خروج دستی از دیوار و نوشتن آن بیت پیش آمد.«قبلا ذکر شد»
بر اساس روایتی ابومخنف نقل کرده است که: سر مقدس را از شرق «حصاصه» برده و از «تکریت» گذشتند و والی آنجا را از ورود خود آگاه کردند، او افراد بسیاری را با پرچم به استقبال آنان روانه کرد! و اگر کسی از صاحب سر سؤال میکرد، میگفتند: خارجی است!(۱)
مردی نصرانی که آن سر را دیده و آن پاسخ را شنیده بود، با خود گفت: این چنین نیست که میگویند، این سر حسین بن علی فرزند فاطمه است و من خود در کوفه بودم که او را شهید کردند؛ سایر نصرانیان از این واقعه آگاه شدند و به تعظیم و اجلال آن حضرت ناقوسها را شکستند و گفتند:
خداوندا! از شومی و عصیان این قوم که فرزند پیغمبر خود را کشتهاند، به تو پناه میبریم.
سربازان کوفی چون این حال را مشاهده کردند راه بیابان را در پیش گرفته و از آنجا کوچ کردند!(۲)
(۱)_منظور از خارجی یعنی کسی که از دین خدا خارج شده و بر خلیفه ی وقت خروج کرده است.در حقیقت از اینکه نام مبارک امام و نسب ایشان روشن گردد می ترسیدند. (۲)_قمقام زخار ج ۲
((مشهدالنقطه))
حاملان سر مقدس چون از تکریت خارج شدند، قصد رفتن به موصل کردند، واز قبل برای حاکم موصل نامه نوشته و آمدن خود را خبر داده بودند، تا کوچه ها را آذین بندند وبه استقبال آیند.
حاکم موصل با اشراف خود صحبت کرد. سپس نامه ای برای سربازان کوفی، و احتمالا شمر نوشت، بدین مضمون که اکثر مردم این شهر از دوستداران اهل بیتند واگر به اینجا آیید احتمال شورش و درگیری می رود.
پس برای آنان توشه و آذوقه فرستاد واز آنان خواست تا بیرون از شهر منزل کنند ونزدیک موصل نشوند.
بنابراین کاروان در یک فرسخی موصل منزل کردند.و سر مقدس را بر روی سنگ بزرگی که آنجا بود نهادند، قطرهای خون از آن سر مقدس بر آن سنگ چکید و پس از آن هر ساله در روز عاشورا از آن سنگ خون میجوشید! و مردم از اطراف بر گرد آن صخره اجتماع میکردند و مجلس عزا و ماتم برای امام حسین علیهالسلام برپا میداشتند.
و آن صخره تا ایام عبدالملک بن مروان بجای بود، و او دستور داد که آن سنگ را از آنجا منتقل کردند! و دیگر معلوم نشد که آن را کجا بردند! ولی مردم، بنای یادبودی در محل آن سنگ احداث کردند و بارگاهی بر روی آن قرار دادند و آنجا را «نقطه» یا «مشهد النقطه» نامیدند.(۱)
در جای دیگر ورود به تکریت (پست قبل) پس از گذشتن از مشهد النقطه بیان شده است.
(۱)_نفس المهموم ص۳۸۸_مقتل مقرم ص۴۰۸
پس از گذراندن مشهد النقطه کاروان شب را در «وادی النخله» فرود آمدند و در تمام طول شب صدای نوحه زنان جنی را میشنیدند.
جنیان در آن محل با نوحه اشعاری را می خواندند، به این مضمون؛
زنان جن از غصه و حزن میگریند، و برای زنان هاشمی نوحه مینمایند؛ بر حسین و بزرگی این مصیبتها ندبه میکنند و بر چهره خود لطمه میزنند؛ و جامههای سیاه بعد از لباسهای کتانی در بر میکنند».(۱)
در مورد فرود کاروان در یک فرسخی موصل به درخواست حاکمش (پست قبل) در روایتی دیگر آمده پس از اتفاقات مشهد النقطه و رد شدن از وادی نخله نزدیک موصل شدند حاکم موصل گروهی را به استقبال آنان به خارج شهر فرستاد.
مردم اطلاع یافته وگفتند: بدون تردید، این سر حسین بن علی علیهالسلام است که او را خارجی گویند! چهار هزار کس، آماده جنگ شدند تا سر مطهر را از آنان بستانند و زیارتگاهی برپا کنند و والی خود را از دم شمشیر بگذارنند؛ به روایتی گفتند: «تبا” لقوم کفروا بعد ایمانهم اضلاله بعد هدی؟ ام شک بعد یقین ؟»(۲) ،
مأموران چون از قصد مردم باخبر شدند مسیر خود را تغییر داده و به قصد «تل اعفر» و «جبل سنجار»حرکت کردند تا در «نصیبین» منزل گزیدند(۳)
(۱)_بحار الانوار ۴۵/۲۳۶٫ (۲)_ – وای بر گروهی که بعد از ایمان کافر شدند، آیا گمراهی بعد از هدایت و شک پس از یقین ؟!» (۳)_قمقام ذخار،ص ۵۵۱
«نصیبین»
چون به «نصیبین» رسیدند، نیز دو قول وارد شده اول اینکه:
آنجا مکانی آباد بود، چون مرد وزن خارج شدند، و چشمشان به سر مقدس افتاد بر او و پدرش و جدش درود و صلوات فرستادند. و گفتند:ای کشندگان اهل بیت از این شهر بیرون روید. و شروع به لعن و دشنام به سربازان ابن زیاد کردند.
این سخنان بر کوفیان سنگین بود و شروع به قتل و غارتشان کردند و آن آبادی را خراب کردند.
در روایت دیگر که بیشتر ذکر شده آمده:
چون به نصیبین رسیدند، منصور بن الیاس به آراستن و زینت شهر با آینه ها دستور داد!
و کسی که سر مقدس امام علیهالسلام با او بود، خواست که وارد شهر شود، ولی اسب او فرمان او را نبرد، اسب دیگر آوردند، آن اسب نیز اطاعت نکرد! تا چند اسب عوض کردند، ناگاه سر مطهر بر روی زمین افتاد!
ابراهیم موصلی، آن سر مقدس را برداشت و خوب در آن نگریست تا اینکه آن را شناخت و آنها را ملامت کرد، شامیان چون این صحنه را مشاهده کردند، آن سر مقدس را از ابراهیم گرفته و او را کشتند و سر مطهر را در بیرون شهر گذاردند و به درون شهر نبردند! و گویا بعدها همانجا که سر شریف افتاده بود زیارتگاه شد.(۲)
بانو زینب در این مکان با دیدن سر برادرش با غصه اشعاری را سرود، که ترجمه اش چنین است: – به ستم، ما شهره بین خلائق شویم در حالی که پرودگار جلیل وحی بر جد ما میفرستاد؛
شما به خدای عرش و پیامبر او کافر شدید گویا که پیامبری در این زمان نیامده است؛
ای بدترین امت! شما را خدای عرش لعنت کند که شما را در زبانه آتش روز معاد فغان و فریادی است
ماموران چون به نزدیک “دعوات” رسیدند، نامه ای به والی آنجا نوشته شده که: ما سر حسین را با خود آورده ایم، آذوقه و علوفه برای حیوانات مهیا کن و با بزرگان شهر آماده پذیرایی باش، او چون از مضمون نامه آگاه شد، دستور داد تا در بوق ها و کرناها بدمند و خود نیز برای استقبال از شهر بیرون آمدند، سپس سر مقدس امام را بر نیزه زده و سپاهیان به همراه سرهای شهدا و اهل بیت مصطفی از دروازه ای که آن را اربعین مینامیدند وارد نموده و.در یکی از.میدان های شهر آن سر مطهر را نیمی از روز در معرض تماشای مردم قرار دادند
در آن روز گروهی گریان بودند و جماعتی شادی میکردند و منادی فریاد میزد: این سر خارجی است که بر یزید خروج کرده است!! پس شب در آنجا ماندند و صبح بطرف “حلب” حرکت کردند… علی بن الحسین علیه السلام در آن هنگام بسیار گریستند و اشعاری خواندند….. چنین اتفاقاتی برای خاندان اهل بیت در وادی “عین الورده” نیز ذکر شده است ..
پس از آن هر کس برای طلب حاجتی به.میدانی که سر اباعبدالله در آنجا بود رجوع میکرد حاجتی بر آورده میشد
خدایا! اگر بخواهی که از ما درگذری ، این گذشت نشانه ی فضل توست ، و اگر بخواهی که ما را کیفر دهی ، این نشانه ی عدل توست .
پس به رسم نعمت بخشی ای که داری ، به آسانی از ما درگذر ، و در سایه ی بخشایشت ما را از کیفر پناه ده ؛ زیرا که یارای تحمّل عدل تو را نداریم و برای هیچ یک از ما ، بی گذشت تو راهِ رهایی نیست .
ای بی نیازترینِ نیازمندان ! این ماییم بندگان تو که در پیشِ رویت ایستاده ایم ، و من از همه ی نیازمندان ِ درگاهت نیازمندترم و نیازم از همه بیشتر .
پس به عطای خویش ، فقر ما را جبران کن و رشته ی امید ما را به تیغ ِ دریغت مَبُر که اگر چنین کنی ، کسی را که به امید سعادت ، دلبرده ی رحمت توست ، نگون بخت کرده ای ، و آن را که از فضل تو مَدَد می طلبد ، نومید ساخته ای . پس در این هنگام و با این بیچارگی ، به کدام سو رو آوریم و از درگاه تو به کجا رویم ؟ تو منزّه و بی نقصی ، و ما همان درماندگانیم که اجابتِ خواندنشان را بر خود واجب کردی ؛ و همان رنجدیدگان آسیب زده ایم که دستگیری و رفع گرفتاریشان را وعده دادی .
و مناسب ترین چیزها که اقتضای اراده ی توست ، و سزاوارترین کارها که در خورِ بزرگواری و عظمت توست ، رحمت آوردن بر کسی است که از تو رحمت طلب کرده است ، و فریاد رسی از کسی است که از تو یاری خواسته است . پس بر ناله و زاری ما به درگاهت رحم آوَر ، و ما افتادگان را که در پیش رویت به خاک افتاده ایم ، بی نیاز گردان !
خدایا ! شیطان که در نافرمانی از تو او را پیروی کردیم ، [اکنون] ما را سرزنش و شماتت می کند . پس بر محّمد و دودمانش
درود فرست و ما را پس از بُریدن از او و پیوستن به تو ، به شماتت و ملامتش گرفتار مکن!
از نیایش های امام سجاد در صحیفه سجادیه
وادی “حلب”
در بعضی مقاتل نوشته شده است: در سمت غربی حلب کوهی است که آن را “جبل جوشن” مینامند و از آن مس استخراج کرده و به سایر شهرها میفرستادند، و گویند از آن هنگام که اهل بیت علی بن حسین از آنجا عبور کردند آن معدن از بین رفت…. زیرا یکی از همسرتان امام حسین علیه السلام در دامنه آن کوه فرزند خود را سقط کرد
نوشته اند که: او از اهالی معدن آب و نان خواست ولی آنها مضایقه کردند و ناسزا گفتند!!!!(آه یا حسین که بعد از شما با خاندانت چه ها که نکردند….!!!؟؟) او آنان را نفرین کرد و پس از آن دیگر کسی از آنجا سود نبرد….. و در قسمت جنوب آن کوه موضعی است که آن را “مشهد السقط” و یا “مسجد الدکه”مینامند و نام آن فرزند سقط شده محسن بن حسین علیه السلام است(۱) “البته سخنی از نام اباعبدالله نیامده است”
روایت شده که آن جمع در هر منزلی بار .می انداختند سر مقدس را از میان جعبه بیرون میاوردند و به سر نیره میکردند و.تا صبح نگهبانی میکردند و.هنگام کوچ باز سر مبارک را درون جعبه قرار میدادند…
. در یکی از شبها در میانه راه طبق معمول سر مبارک را به نیزه زده و به دیوار تکیه دادند…راهبی در دیر خود، آن سر مقدس را دید که نوری از آن ساطع است… پس به نزد آن لشکر و.نگهبانان آمده و گفت: از کجا آمده اید؟؟ گفتند: از عراق و از یاران ابن زیادیم…
(۱) قمقام زخار جلد دوم صفحه ۵۴۹، نفس المهموم صفحه ۳۸۶
پرسید: این سر کیست؟؟؟ _ حسین بن علی بن ابیطالب پسر فاطمه دختر پیامبر _ پیامبر شما!؟ _آری. جواب داد: وای بر شما!! اگر عیسی بن مریم را فرزندی بود بر چشمانمان مینشاندیم….!!! از شما تقاضایی دارم! _چیست!؟ _به امیر خود بگویید، ده هزار درهم نزد من است که از پدرانم به ارث برده ام، آن را از.من بگیرید و این سر.مقدس را تا هنگام رفتن از اینجا در اختیار من بگذارد…. آنان جریان را به امیر خود گفتند و او موافقت کرد و درهم ها را گرفت و سر مقدس را به او سپرد… راهب آن سر مقدس را به مشک و کافور، معطر کرد و در پارچه ای قرار داد و در دامن خود نهاد و زار زار گریست تا هنگام رفتن آن راهب به سر مقدس گفت: ای سر! من جز خود را مالک نیستم.. فردای قیامت مرا نزد جدت شفاعت گن و من به یگانگی خدا و رسالت محمد شهادت داده و مسلمان شدم و.شاهد باش که دوست توام… آنگاه به لشگر گفت:
من میخواهم با امیر شما صحبت کنم، پس نزدیک او آمد و.گفت: تو را به خدا و بحق محمد سوگند میدهم که آنچه با این سر مقدس تا کنون کرده اید دیگر نکنید… و این سر مقدس را از صندوق بیرون نیاورید…. امیر گفت: چنین خواهیم کرد! پس سر را تحویل آنها داد و دیر خود را ترک کرد و.به یکی از کوهستانها برای عبادت رفت ولی آنان. با آن سر.مقدس همانند گذشته عمل کردند!!!! و.چون نزدیک دمشق شدند خواستند درهم ها را تقسیم کنند تا مبادا یزید بفهمد و از آنان بگیرد، و.چون کیسه را باز کردند دیدند سکه ها تبدیل به سفال شده شده است!!!! و بر یک طرف آن نوشته شده {{ ولا تحسبن الله غافلا عما یعمل الظالمون}}سوره ابراهیم آیه۴۲
ترجمه: گمان مبر که از آنچه ستمکاران میکنند، غافل است.
بر طبق روایتی چون کاروان به «قنسرین» رسید، مردم آنجا که همه از محبین مولا علی بودند، دروازه ها را بستند واز بالای بامها به سربازان ابن زیاد لعن و ناسزا گفته. آنان را سنگ زدند و گفتند:ای قاتلان اولاد پیغمبر،به خدا اگر همگی کشته شویم اجازه نمی دهیم یک تن از شما وارد شهر شود!!
حاملان سر ناچار به «معره النعمان» شتافتند و چون به آنجا رسیدند،
اهالی آنجا به آنان خدمت کرده و خوراک و نوشیدنی در اختیار آنان قرار دادند و پاسی از روز را در آنجا ماندند و از آنجا رهسپار «شیزر» شدند.
چون به «شیزر» رسیدند، پیرمردی گفت: این سر که با آنان همراه است، سر حسین بن علی است. اهالی آنجا با هم سوگند خوردند که به هیچ شکلی، آنان را به منطقه خود راه ندهند، لذا کاروان بدون آنکه در آنجا توقف کنند، به حرکت خود ادامه دادند تا به «کفر طالب» رسیدند.
اهالی آنجا نیز درها را به روی آنان بستند و حاملان آن سر مقدس، هر چه از آنان آب طلب کردند، گفتند: به شما آب نمیدهیم، چرا که حسین و اصحاب او را تشنه شهید کردهاید.
آنان بناچار از «کفر طالب» کوچ کرده و به «سیبور» رسیدند.
منبع:
وقایع بعد از عاشورا حجه الاسلام دانشیار شوشتری
چون به «سیبور» رسیدند،
پیرمردی از هواداران عثمان، مردان «سیبور» را گرد آورده و گفت: زینهار! فتنه مکنید، بگذارید تا مانند دیگر شهرها از اینجا بگذرند! جوانان امتناع کردند، پل ارتباطی آن منطقه را خراب کردند و سلاح بر گرفته آماه جنگ شدند. از هردو طرف تعدادی کشته شدند. ام کلثوم علیها السلام دعا نمود که خداوند ارزاق آنها را ارزان و آبشان را گوارا سازد و شر ستمگران را از آنان باز دارد.
از «سیبور» رهسپار «حماه» شدند، در آنجا نیز دروازهها را بر روی آنان بستند و از ورودشان به آنجا جلوگیری کردند(۱). در ریاض الاحزان از یکی از کتب مقاتل روایت کرده است که مؤلف آن گفته است: به سفر حج رفتم تا به حماه رسیدم، در باغستانهای آنجا مسجدی بود که آن را «مسجد العین» میگفتند، وارد مسجد شدم، در یکی از ساختمانهای آن پردهای از دیوار آویخته دیدم، آن را کنار زدم، سنگی دیدم که در دیوار مورب کار گذاشته شده بود و نشانه گردن در آن دیدم!
و بر آن خون خشک شدهای مشاهده کردم، از یکی از خادمان مسجد پرسیدم که: آن سنگ و نشانه گردن و آن خون منجمد چیست ؟! گفت: این سنگ، جای سر مبارک حسین بن علی است که وقتی آن را به دمشق میبردند، بر این سنگ نهاده بودند. (۲). (۱)- معجم البلدان ج۲ص۳۰۰
(۲)- ریاض الاحزان ۸۳
نفس المهموم ص۳۸۹
به ناگزیر، از «حماه» گذشته تا به «حمص» رسیدند، والی آنجا را از ورود خود آگاه ساختند و از او خواستند تا به «حمص» وارد شوند، ولی در آنجا نیز با مقاومت مردم روبرو شدند، و با پرتاب سنگ از آنان پذیرایی کردند تا چند تن از مأموران را کشتند.
آنان مسیر خود را تغییر دادند تا از دروازه شرقی شهر در آیند! آن دروازه را نیز بستند و گفتند: «لا کفر بعد ایمان و لا ضلال بعد هدی» «وای بر گروهی که بعد از ایمان کافر شدند، آیا گمراهی بعد از هدایت و شک پس از یقین ؟!».
وبا پرتاب سنگ به دنبال آنان راه افتادند و سربازان به جانب «بعلبک» حرکت کردند.
چون حاملان سر مقدس امام علیهالسلام به «بلعبک» رسیدند، والی آنجا را از ورود خود باخبر ساختند، و او اهالی آنجا را به پیشواز فرستاد در حالی که پرچمهایی را با خود حمل میکردند و دف و طبل می نواختند و فرزندان خود را به تماشای اسیران آورده بودند!!(۲)
بانو ام کلثوم با ناراحتی سخنانی فرمود و علی بن الحسین با شنیدن این سخنان سخت گریست.
آن شب را در «بعلبک» ماندند و بامدادان به راه افتادند و شبانگاه در نزدیکی صومعه راهبی فرود آمدند و در آنجا منزل نمودند.
منبع:
وقایع بعد از عاشورا حجه الاسلام دانشیار شوشتری (۲)قمقام زخار ۵۵۰
در یکی از کتب اهل سنت به نام ((روضهالاحباب)) که از موثقین علمای اهل سنت و جماعت است چنین نوشته شده:
یهودی که ((یحیای حرّانی)) نام داشت در بالای تپه ای نزدیک به شهر حرّان خانه داشت.
روزی که کاروان اسرا را از دیر راهب به شهر حرّان کوچ می دادند، شنید که جماعتی از زن و مرد، صغیر و کبیر اسیر کرده اند وبا تعداد زیادی از سرهای بریده وارد حرّان می کنند.
یحیی از خانه بیرون واز تپه پایین آمد
و به انتظار نشست. تا اینکه لشکر پدیدار شد.دید سرهای زیادی بر نیزه است.و خاندان رامانند اسیران کفار می رانند.
در آن میان سری توجهش را جلب کرد که بسیار نورانی بود.
چون با دقت نگاه کرد، دید لبهای سر حرکت می کند.
نزدیک شد و با دقت گوش داد.
دید که سر مبارک می فرماید: {{ۗوَسَیَعْلَمُ الَّذِینَ ظَلَمُوا أَیَّ مُنْقَلَبٍ یَنْقَلِبُون}} شعرا_۲۲۷
یحیی به شدت وحشت کرد و عقب رفت.نزد یکی از سربازان رفت و پرسید:این سر کیست؟
گفت:حسین بن علی
_نام مادرش چیست؟
_فاطمه دختر محمد مصطفی
_این اسیران کیانند؟
_فرزندان و خویشان او
یحیی به گریه افتاد و گفت:سپاس خدایی را که بر من مکشوف ساخت که جز یاری دین محمد گمراهی و جهنم است واین بلای عظیم بر چنین خاندانی دلیل بر حقانیتشان است.
پس شهادتیت را بر زبان جاری کرد و خواست تا به اهل بیت خدمتی کند که سربازان مانعش شدند.
و در آن لحظه چنان شیفته ی حسین گشته بود که بدون هیچ هراسی یکه و تنها شمشیرش را کشید و به دفاع اهل بیت مقابل سپاه ایستاد، جنگید تا اینکه به شهادت رسید.
او را نزدیک دروازه ی فایل۴
زحر بن قیس نزد یزید آمد.
یزید گفت:وای برتو چه با خود داری؟
گفت:مژده گیر به فتح و نصر خدا، حسین با هیجده تن از خاندانش و شصت تن از شیعیانش بر ما وارد شد.جلوی او رفته خواستیم یا تسلیم امیر شوند یا بجنگند، در میانمان سخنهای فراوان شد و جنگ را بر تسلیم شدن انتخاب کرد.
بامدادان بر آنها تاختیم و محاصره شان کردیم.
و چون شمشیر بر سرشان نشست بدون پناهگاه می گریختند و از حمله ی ما چون کبوتری که از شاهین می گریزد، به هرپستی و بلندی پناهنده میشدند
ای امیر! به اندازه ی خواب میانه روزی نگذشت که تا نفر آخر آنان را کشتیم.
و تن های آنان برهنه و خون آلود و چهره هایشان بر خاک، آفتاب آنها را تافته کند و باد بر آنها غبار وزد و مرغان شکاری در بیابان به سختی بر آنها بچرخند.(گویا از دفن شهدا بی خبر است.)
یزید نابکار کمی در فکر فرو رفت،سپس گفت:اگر حسین را هم نمی کشتید من از اطاعت شما راضی بودم!!
واگر من در کار حسین وارد بودم او را می بخشیدم. و هیچ جایزه ای به وی نداد.
در همان حال مخفر بن ثعلبه که مامور کوچ اهل بیت بود از در دارالاماره وارد شد و ندا داد:
مخفر بن ثعلبه (منظور خودش) فاجران لئیم را به درگاه امیرالمومنین یزید آورد.
یزید گفت:آنچه مادر مخفر زایید لئیم تر و فاجر تر است لکن خداوند زشت و ملعون بدارد ابن زیاد را و رحمت کند حسین را.[۱] (اباعبدالله قبلا این مطلب را پیش بینی کرده بود و به زهیر بن قین فرموده بودند:ای زهیر بدان که سر مرا زحر بن قیس به طمع جایزه نزد یزید ببرد و به او چیزی ندهد.
وخود زهیر هم روزعاشورا به یاران ابن زیاد گفت:به جانم سوگند که یزید با نکشتن حسین هم از شما راضیست.اما همان لحظه شمر تیری به سویش پرتاب کرد و گفت:گلویت بگیرد ما را از پر گویی خسته کردی!
اما در مورد یزید؛ او چهره ای منافقانه داشت اگر چه خود دستور جنگ و کشتن اباعبدالله را به ابن زیاد داده بود اما جوری وانمود می کرد که ابن زیاد را مقصر جلوه دهد و خود را از گناه این جریان تبرئه کند وبرخی از مقاتل غیر شیعه نیز جوری مطالب را نوشته اند که در کل یزید را پشیمان و نادم جلوه دهند و ابن زیاد را مقصر اصلی بدانند و کشته شدن اباعبدالله را بر قضا و قدر الهی و خواست خدا قرار دهند)
منبع :[۱]_نفس المهموم ص ۲۱۹و ۳۸۴
پس از چرخاندن اسراء در دمشق آنان را به طرف دارلاماره بردند. وآن بزرگواران را در پله کان مسجد که محل توقف اسیران بود، بازداشت کردند تا پس از آن وارد کاخ یزید گردند.
امام سجاد درآن زمان بسیار جوان بود.
(بیست وسه ساله)
شیخی از مشایخ شام نزد ایشان آمد و گفت:حمد خدا را که شما را کشت و نابود کرد و آشوب را خاموش کرد. و هر چه توانست به آنان گفت.
چون سخنش تمام شد، زین العابدین در حالیکه با بدنی خونین و زخم آلود در غل و زنجیر بود با صبر و آرامش فرمود:
قرآن خدا را خوانده ای؟
گفت:آری
فرمود:این آیه را خوانده ای؟ {{قُلْ لَا أَسْأَلُکُمْ عَلَیْهِ أَجْرًا إِلَّا الْمَوَدَّهَ فِی الْقُرْبَى}}
((بگو من از شما مزدی نخواهم جز دوستی خویشانم.))[۱]
گفت:آری
فرمود:ما همان خویشانیم!! فرمود:این آیه را خوانده ای؟ {{ وَآتِ ذَا الْقُرْبَىٰ حَقَّهُ}}
((به ذوی القربی حقشان را ادا کن)) [۲]
گفت:آری
فرمود:ماهمانهاییم
سپس فرمود:این آیه را نخواندی؟ {{إِنَّمَا یُرِیدُ اللَّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَیُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیرًا}}[۳]
گفت:چرا!!
فرمود:ما همان هاییم!
مرد شامی که تازه بیدار شده بود دست بلند کرد و سه مرتبه گفت:بار خدایا! من از دشمنان آل محمد و کشندگان آنان بیزاری میجویم. همیشه قرآن خواندم و تا امروز این نکته را دریافت نکرده بودم.[۴]
سپس گفت:یابن رسول الله آیا توبه ی من قبول است.
فرمود:اگر توبه کنی خداوند می پذیرد و تو با ما خواهی بود.
مردشامی گفت:من تائبم.
(بنابر روایتی چون این خبر به یزید رسید دستور داد او را کشتند.)[۵]
منبع:
[۱]-شوری_۲۳
[۲]-اسراء_۲۶
[۳]-احزاب_۳۳
[۴]-نفس المهموم ص ۳۹۴
[۵]_ماجرای بعد از واقعه ی عاشورا ص ۱۰۷
یزید بر تختی مرصع نشسته بود و تاجی با آویزه های درّ و یاقوت بر سر داشت.کاخش را زیورهای فراوان بسته و کرسی های طلا و نقره گرد تختش گذاشته بودند و جمعی از بزرگان قریش دورش بودند.[۱]
و اجازه داده بود تامجلس عام باشد و همه اهل شام آنجا حاضر شوند.
سهل گوید: سر مطهر امام حسین علیه السلام را وارد مجلس یزید لعین نمودند، من نیز به همراه مردم وارد شدم، تا از نزدیک شاهد کارهای یزید شوم.
آن ملعون دستور داد که سر مطهر را از نیزه پایین آورده، و در میان تشتی از طلا بگذارند و با دستمال مصری روی آن را بپوشانند، آن گاه سر مبارک را به مجلس آن ملعون وارد نمایند.
هنگامی که سر مطهر را در برابرش گذاردند، از شرب خمر مست، و از دیدن آن سر بسیار شاد و خوشحال بود و این اشعار را سرود.(به این معنا):
ای کسی که حسن و زیبایی او در دو دست او می درخشد؛ الان حسن و روشنی او در میان تشتی زرین می درخشد.
گویا که گونه های او به وسیله ی دو گُل زینت داده شده است، ای حسین! ضربت شمشیر را چگونه دیدی؟
من، دلم را از خونش شفا دادم؛ و خونبهای خود را – خونبهای خویشان خود را – از او گرفته و دین خود را ادا کردم.
ای کاش! کسانی که در جنگ حنین حاضر بودند؛ امروز کار مرا با حسین می دیدند.
کاروان امام حسین (ع) و کربلا و عاشورا ، ادامه دارد……..