واقعه کربلا و شهادت امام حسین و یاران حضرت و اسارت خاندان حضرت
بسم رب الحسین
حب الحسین وسیله السعداء … و ضیاؤه قد عم فی الأرجاء
سبط تفرع منه نسل المصطفى … وأضاء مصر بوجهه الوضاء
فهو الکریم ابن الکریم … و جده خیر الأنام و سید الشفعاء
رب خلق طه من نور فیه احترام … ناداه أقبل یامختار أنت الأمین
لما ارتقی البیت المعمور صلی إمام … و قد محا جیش الکفار و المشرکین
إن رمت أن تحظی بالحور یوم الزحام … صل علی باهی الأنوار عین الیقین
سوم محرم سال شصت و یک:
چون لشکر عمرسعد با چهار هزار نفر به لشگر حر ملحق شد. عمر سعد به عزره بن قیس أحمسی دستور داد نزد امام حسین برود و از اوسوال کند برای چه به کربلا آمده است؟ اما عزره شرم کرد وحاضر نشد زیرا از کسانی بود که به امام نامه نوشته بود،
از هریک از سران و اشراف کوفه که درخواست شد، هیچ یک قبول نکرد زیرا همگی برای امام نامه نوشته بودند!
بالاخره کثیربن عبدالله شعبی که مردی فتاک و جسور بود برخاست و گفت:من خواهم پرسید و اگر بخواهید خون او را می ریزم.
عمر سعد گفت:نه! تنها دلیل آمدن را بپرس…
چون نزدیک خیمه ی یاران اباعبدالله شد، ابو ثمامه صائدی (یکی از یاران امام) او را شناختT به اباعبدالله عرض کرد:بدترین اهل زمین نزد شما می آید که از همه بی باک و خونریزتر است.
غیرتش اجازه نداد به امام نزدیک شود وجلوی راهش را گرفت و به او گفت:شمشیرت را بگذار وسپس نزد اربابم حسین برو.
کثیر حاضر نشد و گفت:من پیغامی دارم، اگر میل دارید برسانم والا برخواهم گشت!
ابوثمامه گفت:پس قبضه شمشیرت را میگیرم یا پیغام را به من بده.
کثیر جواب داد:نمی گذارم دستت به شمشیرم برسد.
ابوثمامه نیز گفت:تو نابکاری نمیگذارم به او نزدیک شوی. بین آنها حرفها رد وبدل شد و کثیر برگشت بی آنکه پیغام را برساند.
عمرسعد خزیمه را خواست و او را مامور اینکار کرد،
خزیمه در برابر لشکر امام ایستاد و ندا داد: السلام علیک یابن رسول الله
حضرت حواب سلامش را دادند و نامش را پرسیدند.
عرض کردند: خزیمه است مرد خوبیست اما در لشگر مخالف است.
خزیمه با احترام سلاح خویش را زمین گذاشت. وخدمت اباعبدالله رسید و دلیل حضور امام را از ایشان پرسید.
اباعبدالله فرمود:کوفیان برایم نامه های بسیار نوشتند و مرا دعوت به شهر خود کردند.
خزیمه گفت:خدا لعنت کند این جماعت را که شما را بدینجا آوردند و اکنون از خواص لشگر ابن زیاد شده اند.
سپس گریه اش گرفت و خود را بر روی قدم های اباعبدالله انداخت و گفت:مولایم مرا بپذیر، کیست که بهشت را واگذارد و به جهنم برود.
چون خزیمه بازنگشت، عمر سعد از قره بن قیس حنظلی خواست تا اینکار را انجام دهد.
قره به پیش حضرت رفت.چون اباعبدالله او را از دور دید فرمود:او را می شناسید؟
حبیب بن مظاهر عرض کرد:او از قبیله ی حنظل و از خواهرزادگان ماست. من او را می شناسم که خوش عقیده است و گمان نمی کردم در اینجا آمده باشد!
قره سلام داد و دلیل آمدن را پرسید، اباعبدالله همان جواب را داد و فرمود:اگر دوست ندارید از همین جا باز می گردم.
چون خواست برگردد، حبیب به او گفت:وای بر تو قره به کجا میروی؟ نزد ستمکاران!!
پاسخ داد جواب را ابن سعد می رسانم و سپس تصمیمی می گیرم.
عمر سعد پاسخ را به ابن زیاد گزارش کرد.
ابن زیاد چون نامه را خواند، گفت:اکنون که چنگال ما به او بند شده، امید نجات دارد ولی خلاصی برای او نیست.
سپس به عمر سعد نوشت
” از حسین ویارانش بخواه با یزید بیعت کنند، اگر بیعت کردند تصمیم جدید خود را می گیریم.والسلام”
منابع:
برگرفته از کتب ۱-مقتل الحسین نوشته عبدالرزاق مقرم ترجمه علی مخدومی. ۲-در کربلا چه گذشت.ترجمه نفس الهموم تالیف شیخ عباس قمی ۳-کتاب کیست مرا یاری کند تالیف دکتر سید مهدی امیری۴-حسین چراغ جهان تاب نوشته شده توسط شش محقق ۵-مقتل لهوف نوشته سید بن طاووس
شنبه چهارم محرم الحرام سال ۶۱ هجری قمری
اوضاع کوفه در آنروزها چگونه بود؟
پس از قتل عثمان خلیفه ی سوم، معاویه با فریب و نیرنگ مولا علی و حسنین را عامل قتل عثمان دانست ومردم ساده لوح با اینکه حسنین را در دفاع از عثمان زخمی وخونین دیده بودند،علی وپسرانش را مقصر میدانستند.
درآن زمان کوفه دو قسمت شد ومردم به چهار دسته تقسیم شدند.
۱-عثمانی ها که شیخین(خلیفه ی اول ودوم) وعثمان را قبول داشتند و مولا علی را قبول نداشتند.
۲-شیعیان که شیخین و مولا علی را قبول داشتند و مخالف عثمان بودند.
۳-جماعت که هر چهار نفر را قبول داشتند و تعدادشان کم بود.
۴-رافضی ها که تنها مولا علی را قبول داشتند.
ابن زیاد که به صورت مخفیانه و به هیئت و شمایل اباعبدالله وارد کوفه شد، پس از ورودش چند کار کرد.
ابتدا شیعیان خاص و سرشناس را تحت بازداشت کرد مانند مختار ثقفی و یا به قتل رساند مانند میثم تمار،رشید هجری ،هانی و مسلم بن عقیل. برخی از یاران امام نیز دربین عشیره ی خود پنهان شدند مانند حبیب بن مظاهر و بسیاری دیگر…
او مردم عوام را باشایعاتی مانند رسیدن لشگری از شام ترساند و رؤسای قبایل را با سکه ها و زرهای بسیار زیاد خرید
در کوفه محله (بطیخ) به معنی سیفی جات شیعه نشین بودند.
و محله (سماک) به معنی ماهی فروش ها، عثمانی بودند.
ابن زیاد ملعون محله بطیخ را کاملا بست تا شیعیان نتوانند خود را به امام برسانند. جز مخلصینی که شبانه یا با درگیری فرار کردند وبه کاروان امام رسیدند.
سی هزار نفری که در کربلا حضور داشتند عثمانی بودند و برای خونخواهی عثمان آمده بودند و هیچیک از شیعیان در آنان نبود. اگرچه بعضی از عثمانی ها نیز به اشتباه خود پی برده و از امام دفاع کردند، مانند زهیر بن قین.
نکته جالب اینجاست که همین عثمانی ها نیز به امام نامه نوشته بودند و حال که اباعبدالله به کوفه آمده بود برای خونخواهی عثمان در مقابلش ایستادند. دلیل بستن آب نیز بر اباعبدالله به همین دلیل بود که می گفتند خلیفه مظلوم تشنه شهید شد.
عبیدالله بن زیاد در مسجد کوفه مردم را چنین خطاب کرد:
«ای مردم! خاندان ابوسفیان را آزمودید و آنها را چنان که می خواستید یافتید! و یزید را می شناسید که دارای رفتار و روشی نیکوست که به زیردستان احسان می کند و بخشش های او بجاست! و پدرش نیز چنین بود! اکنون یزید دستور داده تا بین شما پولی تقسیم نمایم و شما را به جنگ با دشمنش حسین بفرستم». سپس دستور داد در تمام شهر ندا کنند و مردم را برای جنگ آماده ی حرکت سازند.
شمر بن ذی الجوشن با چهار هزار جنگجو، یزید بن رکاب با دوهزار جنگجو، حصین بن نمیر با چهار هزار جنگجو، مضایر بن رهینه با سه هزار جنگجو، و نصر بن حرشه با دوهزار جنگجو برای جنگ با حسین(ع) اعلام آمادگی کرده و حرکت به سوی کربلا را آغاز کردند.
امام در پاسخ قیس بن اشعث که سفارش به بیعت با یزید می کرد، فرمود:
(( نه به خدا سوگند، دست ذلت در دست آنان نمی گذارم و مانند بردگان از صحنه ی جنگ با آنان فرار نمی کنم.))
یکشنبه پنجم محرم الحرام سال ۶۱ هجری قمری
نیروهای پراکنده در سطح شهر کوفه کم کم جمع شده و به لشکر عمر بن سعد می پیوندند. نوشته اند: شیث بن ربعی با هزار سوار به سوی کربلا روان شد.
عبیدالله عده ای را مأموریت داد تا در مسیر کربلا بایستند و از حرکت کسانی که به قصد یاری حسین(ع) از کوفه خارج می شوند، جلوگیری کنند.
چون گروهی از مردم می دانستند که جنگ با امام حسین(ع) در حکم جنگ با خدا و پیامبر است، در اثنای راه از لشکر دشمن جدا شده و فرار می کردند. نوشته اند: فرماندهی که از کوفه با هزار جنگجو حرکت کرده بود، چون به کربلا رسید، سیصد یا چهارصد نفر همراه او بودند و بقیه چون اعتقادی به این جنگ نداشتند، اقدام به فرار می کردند.
چون نامه ابن زیاد به عمرسعد رسید، پس از خواندش گفت:می ترسم ابن زیاد سر سازش نداشته باشد. عمر سعد آنچه ابن زیاد به او نوشته بود را به اباعبدالله نگفت. زیرا می دانست امام بیعت نخواهد کرد.
ابن زیاد مردم را در مسجد کوفه جمع کرد و گفت:
((ای مردم! خاندان ابوسفیان امتحانشان را نزد شما پس داده اند وشما دیدید که آنها همانگونه هستند که دوست دارید.شما امیرالمومنین یزید را دیگر شناخته اید و می دانید سیره و روشش خوب است و به زیر دستش لطف می کند، حق همه را پرداخت می نماید، در زمان حکومت او راهها امن شده است. پدرش معاویه نیز در زمان خودش همین گونه بود. اکنون پسر او یزید بندگان خدا را مورد تکریم قرار می دهد ونیاز مالیشان را برطرف می کند. جیره و ارزاقتان را دو برابر کرده وبه من دستور داده تا باز هم اضافه کنم و شما را برای جنگ با دشمنش _حسین_ فرابخوانم. بشنوید و او را اطاعت کنید!))
از منبر فرود آمد و عطایای فراوانی به مردم داد. و آنها را به کمک عمرسعد فرستاد و سپس همراه لشکری به نخیله رفت.
ابن زیاد، زجر بن قیس جعفی را فرمانده ی پانصد سرباز کرد تا پل الصراه را ببندند و نگذارند کسی از لشگر کوفه به امام برسد.
عامر بن ابی سلامه خواست از پل عبور کند. زجر به او گفت:می دانم کجا می خواهی بروی، برگرد. عامر به او و سربازانش حمله کرد و توانست از پل رد شود. کسی او را تعقیب نکرد و در نتیجه توانست خود را به امام رساند.
عامر از یاران مولا علی بود که در همه ی جنگ ها در رکاب مولا شمشیر زد و در کربلا به شهادت رسید.
حبیب بن مظاهر و غلامش و مسلم بن عوسجه نیز در همان شب های اول مخفیانه و در دل شب از کوفه بیرون رفتند و به مولای خوبان پیوستند.
از طرفی عده ای از مردم، در سپاه دشمن در میانه ی راه کربلا، پشیمان شده و باز می گشتند. ابن زیاد چون این مطلب را فهمید، یک گروه مسلح در اختیار سوید بن عبدالرحمن منقری گذاشت و دستور داد در کوچه و برزن بگردند و اعلام کنند مردم برای جنگ با حسین بن علی به لشگر بپیوندند و اگر کسی تخلف کرد، او را دستگیر کنند.
در این میان به مردی از شام که برای گرفتن بخشی از میراثش به کوفه آمده بود برخوردند. وی را دستگیر کرده و نزد ابن زیاد بردند.
ابن زیاد دستور داد سرش را جدا کنند.
مردم ترسو که خوی وحشی ابن زیاد را دیدند، برای رهایی از شر ابن زیاد به لشگر پیوستند.
ابن زیاد کسی را در پی حصین بن نمیر،حجار بن ابجر، شمربن ذی الجوشن، و شبث بن ربعی فرستاد تا به ابن سعد بپیوندند.
شبث وانمود کرد که بیمار است و با آنها نرفت.
ابن سعد کسی را درپی او فرستاد که بگوید:شنیده ام که تمارض می کنی وخود را به بیماری میزنی!
می ترسم مشمول آیه ی ((و هنگامی که با اهل ایمان دیدار کنند، گویند: ما ایمان آوردیم و چون با شیطان هایشان خلوت گزینند، گویند: ما با شماییم، جز این نیست که ما [با تظاهر به ایمان] آنان را مسخره می کنیم.) باشی! اگر تحت فرمان مایی خود را زودتر برسان.
شبث بعد از نماز عشاء به پیش ابن زیاد رفت تا در تاریکی صورتش مشخص نباشد واز رخسارش نفهمد که او بیمار نبوده است. ابن زیاد او را خوش آمد گفت و نزدیک خود نشاند و با روی خوش از او خواست به کمک ابن سعد رود.
شبث گفت:ایها الامیر به جا می آورم!
هفتم محرم سال شصت ویک
از ابن زیاد به عمرسعد “امابعد؛ آب را بر حسین و اصحابش ببند و قطره ای آب ننوشند، چنان چه با عثمان بن عفان عمل شد. والسلام”
عمر سعد فورا عمروبن حجاج را پانصد سوار فرستاد تا از شریعه ی فرات محافظت کنند.
عبیدالله بن حصین با صدای بلند فریاد زد:ای حسین! آیا این آب را می نگری که همرنگ آسمان است! به خدا قطره ای از آن نچشید تا از تشنگی بمیرید!
اباعبدالله از شدت ناراحتی او را نفرین کرد و فرمود:بار خدایا او را تشنه بمیران و هرگز اورا نیامرز!
حمید بن مسلم گوید:او را دربیماری اش عیادت کردم، به خدای یکتا سوگند، آب می نوشید تا به گلویش می رسید و قی می کرد و فریاد العطش می کشید و باز آب می نوشید تا به گلویش می رسید و سیراب نمی شد.به همین حال بود تا جانش درآمد..
مدتی گذشت تا تشنگی زیاد شد وصدای کودکان بلند شد.
اباعبدالله تیشه ای به دست گرفت و به پشت خیمه ی زنان رفت. در آنجا نه قدم به سمت قبله جلو رفت و زمین را حفر کرد. چشمه ی آبی کوچک ظاهر شد که آب خنک داشت. همه از آب نوشیدند و مشک ها را پر کردند. سپس چشمه فرو رفت و اثری از آن نماند.
این خبر به ابن زیاد رسید،نامه ای به عمر نوشت که:شنیده ام حسین با حفر گودال به آب رسیده. نگذار به آب دسترسی پیدا کند. عمرسعد پانصد نفر دیگر به نگهبانان فرات افزود.
خاندان و یاران حسین نزدیک دویست نفر بودند و مشک ها برای مدت زیاد جوابگو نبود. به هر حال مدتی نیز گذشت تا مشک ها دوباره خالی شد و آب در خیمه ها نایاب شد.
صدای گریه ی بچه ها بلند شد. ابتدا زید بن حصین همدانی از اباعبدالله اجازه گرفت تا به دیدار ابن سعد رود و با او سخن گوید.امام موافقت نمودند.
همدانی بر عمر وارد شد وسلام نکرد.
عمر گفت:ای همدانی مگر مرا مسلمان ندانی که سلام ندادی؟
جواب داد؟تو مسلمانی که فراتی که سگ و خوک بیابان به راحتی از آن آب می نوشند، بر خاندان حسین بسته ای تا از تشنگی بمیرند!
و گمان می بری خدا ورسولش را می شناسی؟؟
عمر سر به زیر انداخت و گفت:
من میدانم که آزار حسین حرام است ولی
سزای کشتن او دوزخی بی پرده میبینم
ولی از ملک ری بینا و روشن هر دو چشمانم…
صدای گریه ی کودکان بلند شده بود. اباعبدالله قمر بنی هاشم را خواست تا آب بیاورد.
اباعبدالله بیست نفر در اختیار برادر گذاشت و در روایتی بیست نفر پیاده بیست نفر سواره با بیست مشک
آنها شبانه بدون هیچ ترسی به سمت فرات رفتند.
هلال بن نافع پیشاپیش با پرچمی به دست حرکت می کرد.
عمرو بن حجاج گفت کیستی؟
گفت:هلال بن نافعم .آمده ایم از این آبی که به روی مابسته اید کمی بنوشیم.
عمرو گفت:بنوش برادر گوارایت باشد.
هلال گفت:به خدا قسم تا زمانی که حسین و خاندانش تشنه اند یک قطره هم آب ننوشم.
عمرو گفت:اجازه ی بردن آب برای آنان نداری و ما به همین دلیل اینجا هستیم.
هلال بن نافع فریادزد: مشک ها را پر کنید.
نگهبانان حمله کردند. عده ای مشک ها را پر کردند و قمر بنی هاشم و هلال و عده ای دیگر می جنگیدند تا مشک ها پر شد و در پناه عباس و یارانش به خیمه ها بازگشتند. دشمن از ترس ابالفضل العباس آن ها را تعقیب نکرد. به هرحال این مشک ها نیز نمی توانست جواب چند روز آنان باشد.
اباعبدالله عمرو بن قرظه انصاری را به سوی عمرسعد فرستاد تا از او بخواهد شبانه میان دو لشگر با هم گفت و گو کنند.
عمرسعد پذیرفت. اباعبدالله به همراه بیست سوار و عمر سعد نیز همراه بیست سوار به محل مذاکره رسیدند.
حسین یاران خود را کنار کرد جز عباس و علی اکبر و عمرسعد نیز تنها حفص، _پسرش_ و غلامش را نگه داشت.بایکدیگر خلوت کردند.
اباعبدالله به عمرسعد گفت:آیا از خدا نمی ترسی!
تو میدانی من فرزند چه کسی هستم…
آیا نمی خواهی همراه من باشی تا بر علیه یزید قیام کنیم و از آنان جداشوی؟
عمر گفت:می ترسم خانه خراب شوم.
فرمود:خودم برایت می سازمش.
گفت:املاکم را مصادره می کنند!
فرمود:در سرزمین حجاز از مال خودم بهتر از آن به تو می دهم. بنابر روایتی دیگر امام فرمود:مزرعه ی بغیبغه را به تو می دهم. [مزرعه ای بسیار وسیع با کشت زیاد و نخل های فراوان که معاویه به یک میلیون دینار خریدار آن بود وبه او نفروختند.]
گفت:می ترسم خانواده ام را بکشند.
اباعبدالله که دید او مدام بهانه می آورد، فرمود:خدا تو را بکشد و نیامرزد امیدوارم جز اندکی نتوانی از گندم عراق بخوری.
ابن سعد به تمسخر گفت:جو نیز ما را سیر می کند…
هشتم محرم سال شصت ویک
ابن سعد نامه ای برای ابن زیاد نوشت و برای جلوگیری از جنگ دروغ هایی را به امام نسبت داد. “امابعد؛خداوند آتش فتنه را نشاند و مشکلات را اصلاح کرد. حسین به من وعده داده است که یا به مدینه باز گردد یا به گوشه ای برود و مانند مسلمانان دیگر_بدون هیچ ادعایی_ زندگی کند. یا نزد امیرالمومنین یزید برود و با او مذاکره کند. این تصمیم هم شما را راضی کند و هم به نفع امت است.”
حسین بن علی به هیچ وجه با ابن مرجانه کنار نمی آمد چه برسد با یزید.
عقبه بن سمعان می گوید:به خدا قسم من از مدینه تا عراق لحظه ای از اباعبدالله جدا نشدم و هرگز چنین سخنی از وی نشنیدم.
تنها یکبار فرمود:رهایم کنید تا به هرجای این صحرای پهناور که می خواهم بروم . ابن زیاد نامه را خواند وگفت:این نامه را کسی نوشته که خیرخواه ودلسوز مردم است.چون قصد کرد جواب نامه را بنویسد، شمر باخشم برخاست و گفت:
این حرف را از کسی که این همه راه آمده واکنون وارد قلمروات است می پذیری؟! به خدا اگر بدون بیعت از قلمروات کوچ کند او در تواناییست و تو در درماندگی! به او رخصت نده ولی پیشنهاد کن تسلیم تو شوند! اگر عقوبت کنی حق اختیار داری و اگر از او بگذری میتوانی،
ابن زیاد بسیار از این حرف خوشش آمد وسپس چنین نوشت…
ابن زیاد در جوابش نوشت:
((امابعد؛ تو را نفرستادم تا از حسین دفاع کنی و با او مسامحه کنی و وعده ی زندگی به او بدهی و از طرفش نزد من عذرخواهی کنی وشفیعش باشی. دقت کن! اگر تسلیم من گشتند آنها را سالم نزد من بفرست واگر سرباز زدند بر آنها یورش ببرتا همه را بکشی وپاره پاره کنی که مستحق آنند واگر حسین کشته شد، اسب بر سینه و پشتش بتاز که مستحق آنست. گرچه پس از مرگ به او زیانی نرسد ولی من با خودم گفتم که اگر کشتمش چنان کنم، اگر تو امر ما را اجراء کردی پاداش فرمانبرداری ات را بدهیم و اگرنه از کار ما ولشگر برکنار شو و همه را به شمر بن ذی الجوشن بسپار والسلام))
سپس همراه امان نامه ای برای پسران ام البنین به کربلا آمد.
عصر روز هشتم
شمر نامه را به عمربن سعد داد. عمر گفت:خانه ات خراب باد! به خدا من یقین دارم تو نظر ابن زیاد را عوض کرده ای و کاری که امید اصلاح آن داشتم خراب کردی. حسین به خدا تسلیم نشود. روح بزرگی دارد…
شمر گفت:بگو چه می کنی؟ فرمان امیر یا واگذاری لشگر.
عمر با خشم گفت:نه! تو چنین احترامی نداری، من خود متصدی می شوم و تو همان فرمانده ی پیادگان باش…
پس از آن شمر به طرف لشگر امام آمد و با صدای بلند گفت:خواهرزاده های من کجایند؟ عباس، عثمان، جعفر و عبدالله کجایند؟
توجهی نکردند!!! اباعبدالله فرمود:اگر چه فاسق است، پاسخش را بدهید. عباس بیرون آمد به همراه برادرانش، و پرسیدند:چه کارداری؟
_ای خواهرزاده های من شما در امانید. خود را به کشتن ندهید.
قمربنی هاشم پاسخ داد:لعنت بر تو و بر امانت! بد امانی آوردی ای دشمن خدا!، ما را امان میدهی و زاده رسول الله در امان نیست! به ما دستور می دهی آقای خود را کنار بگذاریم واز لعینان اطاعت کنیم!
شمر خشمگین بازگشت…
وقتی عباس بازگشت، زهیر بن قین به طرفش رفت و گفت:می خواهی داستانی برایت نقل کنم؟فرمود:آری
زهیر گفت:چون پدرت خواست ازدواج کند از برادرش خواست زنی را به او معرفی کند که از انسانی اصیل و دلیر باشد تا فرزندی شجاع برایش آورد که حسین را در کربلا یاری کند.پدرت چنین روزی را در نظر گرفته بود، پس دست از حمایت برادر وخواهرانت نکش.…
شب عاشورا نهم محرم سال شصت و یک
اباعبدالله یاران را جمع کرد و فرمود:
((امابعد؛ من در میان اصحاب جهان یارانی با وفاتر از اصحاب خود نمی دانم. و در میان خانواده ها بهتر و گرمتر از خانواده ی خود سراغ ندارم.خدا به همه ی شما جزای خیردهد. بیعتم را برداشتم و هیچ دینی بر من ندارید. از تاریکی شب استفاده کنید و هر یک دست یکی از خاندان مرا بگیرید و در شهرها پراکنده شوید. اینها مرا می خواهند و اگر به من دست یابند به کس دیگری کار نخواهند داشت.))
در اینجا ابتدا عباس وسپس خاندان جعفرطیار وبقیه ی هاشمیون ابراز و فاداری با تمام وجود نمودند.
حسین به فرزندان عقیل فرمود:شهادت عقیل برای شما کافیست. من از شما بیعت برداشتم. از اینجا بازگردید.
فرزندان مسلم گفتند:دنیای بدون حسین را نمی خواهند.
سپس یاران هرکدام ابراز جانفشانی کردند از جمله زهیر که گفت:قسم به خدا کاش هزار بار کشته می شدم و دوباره زنده شده باز در راهت کشته شوم و خدا تو و خاندانت را از مرگ میرهاند وبقیه ی یاران نیز اینگونه سخن می گفتند.
در همین لحظه به محمد بن بشیر حفرمی خبر دادند:پسرت در اطراف ری اسیر دشمن گشته است.
اباعبدالله فرمود: بیعتم را از تو برداشتم بازگرد و فرزندت را آزاد کن. گفت:حیوانات درنده مرا بدرند اگر از تو جدا شوم.حضرت که چنین دید، پنج لباس قیمتی به ارزش هزار دینار به وی داد تا به پسر دیگرش بدهد تا با فروختن آنها برادرش را آزاد کند.
در حدیثی از امام باقر نقل شده که حسین بن علی در آن شب فرمود:
مژده دهم که همگی اهل بهشتید. به خدا ما پس از مرگ مقداری در برزخ خواهیم بود تا آنکه قائم ما قیام کند و ما و شما از قبرها خارج گردیم. قائم ما از ظالمان انتقام خواهد گرفت و من و شما خواهیم دید که آنها در غل و زنجیر عذاب ها گرفتار هستند.پرسیدند:یا باعبدالله او کیست؟
فرمود:او هفتمین فرزند پسرم محمد(منظور امام باقر که در کربلا خردسال بود.)؛ یعنی حجه بن الحسن بن علی بن محمد بن علی بن موسی بن جعفر بن محمد بن علی است.
او مدتی طولانی غایب شده و سپس ظهور می کند و زمین را عدل و داد پر خواهد کرد.
در این شب به دستور اباعبدالله چادر ها به حالت هلال به هم نزدیک شد و سپس خندقی به دور چادر کندند و درون آن هیزم ریختند. وتنها یک راه ورود از قسمت جلو باز گذاشتند تا دشمن نتواند از پشت سر به آنان حمله کند. بنا بر روایتی چادر قمر بنی هاشم بر راه ورودی قرارداشت چون در آن شب پاسبان خیمه ها او بود.
در این شب علی اکبر با سی سوار و بیست پیاده برای آخرین بار به شریعه ی فرات زد. سپس حسین به یارانش فرمود:آب، آخرین توشه ی دنیای خود را بنوشید و وضو سازید و غسل کنید و جامه ی خود را پاکیزه بشویید تا کفن شما باشد.
در این شب تمام یاران امام در حال عبادت بودند. زمزمه هایشان در حال عبادت مانند صدای دسته های زنبور از دور به گوش می رسید.
با دیدن این صحنه سی و دو نفر از یاران عمر سعد منقلب شده توبه کردند و شبانه گریختند و به سپاه امام حسین وارد شدند.
در این شب زینب از شدت گریه بیهوش گشته بود و زنان در غصه عظیمی به سر می بردند. نبودن اباعبدالله برای آنان غیر باور بود.
اباعبدالله به زینب فرمود:خواهرم از خدا بخواه به تو تحمل عطا کند. همه ی مخلوقات بالاخره از دنیا خواهند رفت.
سپس فرمود:خواهرم، ام کلثوم!، فاطمه!، رباب! وقتی کشته شدم، گریبان چاک نکید وبه صورت خویش چنگ نزنید و چیزی نگویید که خدا دوست نداشته باشد.
هلال بن نافع به همراه امام بود. حضرت به خیمه ی زینب رفت و هلال بیرون منتظر ماند. زینب به برادر گفت:برادر جان از یارانت مطمئنی؟ می ترسم چون کار سخت شد تو را واگذارند!
هلال این را شنید و به گریه افتاد. نزد حبیب رفت و به او خبر داد. وگفت: گویا تمام زنان از نگرانی فردا از اکنون در چادر زینب جمع شده اند.
حبیب صدا زد:ای اصحاب با غیرت، ای شیران مبارز! یاران بیرون ریختند.
سپس از بنی هاشم خواست بازگردند و تنها اصحاب را جمع کرد و جریان را گفت.
حبیب به همراه تمام اصحاب حسین بر در خیمه ی زینب رفتند.
حبیب فریاد زد:ای دختران رسول خدا! اینها جوانان فداکار شما هستند که هم قسم شده اند که شمشیرهای خود را در هیچ غلافی جز گردن دشمنان شما فروننشانند و نیزه هایشان را جز درسینه ی آنان فرو نکنند.
زنان به گریه افتادند ودر حقشان دعای خیر کردند.
دهم محرم سال شصت و یک برابر با روز کیپور یا عاسورا در دین یهود
تعداد یاران متفاوت بیان شده
۱-هشتاد دو سواره و پیاده
۲-سی و دو سواره و صد پیاده
۳-به نقل از امام باقر چهل و پنج سواره و صد پیاده
۴-شصت و یک تن
زهیر بن قین فرمانده ی میمنه
حبیب بن مظاهر فرمانده ی میسره
قمربنی هاشم پرچم دار سپاه
عمر سعد لشکر را به صف کرد. به تعداد سی هزار نفر. رؤسای چهار منطقه ی اصلی کوفه در جنگ حضور داشتند.
۱-عبدالله بن زهیر،رئیس منطقه ای که اهل مدینه در آن زندگی می کرد.
۲-عبدالله بن ابی سبره حنفی رئیس منطقه ی مذحج و اسد؛
۳-حربن یزید ریاحی رئیس منطقه ی تمیم و همدان
۴-قیس بن اشعث رئیس منطقه ی ربیعه وکنده
عمرو بن حجاج زبیدی فرمانده ی میمنه
شمر بن ذی الجوشن فرمانده ی میسره
عروه بن قیس أحمسی فرمانده ی سواران
شبث بن ربعی فرمانده ی پیاده نظام
پرچمدار درید یا ذوید غلام عمر سعد
صبح عاشورا محرم سال شصت و یک
حضرت پس از نماز صبح به یارانش فرمود: خواست خدا این است که امروز من و شما کشته شویم.
سفارش می کنم صبر و استقامت را پیشه ی خود کنید و با دشمنان خدا مبارزه کنید.
اباعبدالله صبح زود تمام خاندان از مرد و زن را جمع کرد و آنان را مورد تفقد قرار داد. تک تک کودکان را بغل کرد و به سینه چسباند وفرمود:جگر گوشگانم، دلم برای شما می سوزد که عن قریب رنج غربت با یتیمی دامن گیرتان خواهد شد.
شما را به خدا می سپارم. ناقوس جنگ به صدا در آمد و لشگر خیمه های حسین را دور زدند و چون دیدند اباعبدالله خندق کنده و در آن آتش است. شمر فریاد زد: پیش از دوزخ برای خودت آتش فراهم کرده ای!؟
حسین در جوابش فرمود: ای پسر بزچران! تو برای سوختن در آتش سزاوارتر از من هستی.
مسلم بن عوسجه خواست به سویش تیری پرتاب کند که امام نگذاشت. فرمود:نمی خواهم آغازگر جنگ باشم….
اباعبدالله شتر خود را سوار شد. و در برابر لشگر ایستاد.
سپس فریاد زد: ای مردم! شتاب نکنید تا حق پندی که بر گردنم دارید ادا کنم. اگر گفتارم را قبول کردید خوشبختید و اگر سخنم قانع کننده نبود با هم مشورت کنید و چون به نتیجه نرسیدید با من بجنگید و خونم را بریزید،
چون به اینجا رسید شیون زنان بلند شد. اباعبدالله، عباس و علی اکبر را نزدشان فرستاد و فرمود: آنان را آرام کنید، به جانم سوگند بعد از این گریه ی بسیار دارند…
آنگاه بعد از حمد الهی فرمود:
از دنیا کناره بگیرید که اگر قرار بود کسی تا قیامت زنده بماند، انبیاء شایسته ترین کسان بودند. خدا دنیا را فنا پذیر و نابود شدنی آفریده است و شادی هایش همراه با ناراحتی است.
هراز چندگاه نسلی جای نسل دیگر را می گیرد. و فریب خورده کسی است که دل به دنیا ببندد. دنیا امید دلبستگان به آن را نا امید می کند.
تصمیمی گرفته اید که خشم خدا را به همراه دارد.
چه خدای خوبی است و چه بندگان بدی هستید. ادعا می کنید مطیع او و رسولش هستید و قصد تعدی به خاندانش دارید.
اما شیطان بر شما مسلط گشته..
ای مردم بنگرید من کیستم و به خود آیید؟
من پسر فاطمه دختر پیغمبر شما نیستم؟
پسر وصی و عمو زاده اش نیستم؟
حمزه سید الشهدا عموی من و پدرم نیست؟
جعفر طیار عموی من نیست؟
به شما نرسیده که من و برادرم سید جوانان اهل بهشتیم؟
اکنون کسانی که این سخن را از رسول خدا شنیده اند حضور دارند. بروید از جابربن عبدالله انصاری ،ابا سعید خدری، سهل بن سعد ساعدی،زید بن ارقم و انس بن مالک سوال کنید.
به خدا قسم پیامبرتان در هیچ جای دنیا نوه ای جز من ندارد…
آیا کسی از شما را کشته ام؟ مالی از شما خورده ام؟ یا به شما زخم رسانده ام که قصد قصاص دارید.
لشگر خاموش بود.
فریاد زد:ای شبث بن ربعی، ای حجار بن ابجر، ای قیس بن اشعث، ای یزید بن حارث! به من ننوشتید که باغ ها سبز شده ومیوه ها رسیده و به سوی لشگری که برای تو است می آیی.!؟
گفتند:ما ننوشتیم.
فرمود:سبحان الله! به خدا که نوشتید.
اکنون که مرا نخواهید بگذارید به مأمن خود باز گردم.
قیس بن اشعث گفت:آیا نمی خواهی با پسر عمویت بیعت کنی؟ او به دلخواه تو رفتار خواهد کرد.
فرمود:به خدا قسم به شما دست بیعت ندهم و چون بندگان فراری از جنگ نگریزم. من به خدای خود پناه برم از هر متکبری که ایمان به روز حساب ندارد.
سپس شترش را خوابانید و سوار اسب رسول خدا شد که مرتجز نام داشت
توبهء حر
حر وقتی سخن های امام را شنید به سمت عمرسعد رفت و پرسید: آیا واقعا میخواهی بجنگی؟
گفت: آری به خدا، جنگی خواهم کرد که کمترینش افتادن دست ها وسرها باشد.
حر به میان مردم آمد. قره بن قیس آنجا بود. حر به او گفت: نمیخواهی اسبت را آب بدهی؟ قره حس کرد حر می خواهد تنها باشد پس او را ترک کرد. حر به سپاه حسین نزدیک شد.
مهاجر بن اوس به حر گفت: میخواهی به حسین حمله کنی؟ حر پاسخ نداد و به شدت می لرزید.
به او گفتم: اگر از من نام شجاع ترین کوفه را بپرسند تو را خواهم گفت!این چه حالتیست که داری(به خود می لرزی)؟
فرمود: خود را مابین بهشت و جهنم می بینم و به خدا قسم بهشت را انتخاب می کنم اگرچه در این دنیا سوزانده شوم.
ضربه ای به اسبش زد وهمراه غلامش به سمت سپاه امام تاختند…..
حر با سپر واژگون و نیزه برعکس با سری پایین و شرمنده سمت امام آمد.
بدون بالا آوردن سر گفت: اباعبدالله آیا راهی برای توبه و بازگشت وجود دارد با آنکه خاندانت را ترسانده ام و راه بر تو بستم.
حسین فرمود: آری خدا توبه ات را می پذیرد.
حر خوشحال شد و گفت: چون به قصد مقابله با تو از کوفه خارج شدم ندای هاتفی را شنیدم که گفت: ای حر مژده ی بهشت به تو می دهم. و من بسیار تعجب کردم که مقابله ی پسر پیامبر میروم و مژده ی بهشت می شنوم ونمی دانستم که در انتها عاقبت به خیر می شوم.
حسین فرمود: آری عاقبت به خیر شدی و پاداش خوبی دست یافتی.
اولین تیر را عمر سعد زد و گفت: نزد امیر گواه باشید که من جنگ را آغاز کردم.
سپس پیرو او تیرهای دشمن چون پرندگان رسیدند. در سپاه حضرت کسی نبود که تیری به او اصابت نشده باشد.
اباعبدالله به اصحابش فرمود: خدا شما را رحمت کند. به پا خیزید و به سوی شهادت که گریزی از آن نیست بروید.
در حین جنگ عبدالله بن حوزه تمیمی از میان آنها سه مرتبه فریاد زد؟حسین کجاست؟
یاران اباعبدالله گفتند:اینجاست.چه میخواهی؟
می خواهم او را به جهنم بشارت دهم.حسین فرمود:من نزد خدای خود میروم. خدایا او را در آتش بینداز.
ابن حوزه چون شنید عصبانی شد. اسبش را به سوی امام پی کرد. ناگهان از اسب افتاد و پایش در رکاب گیر کرد. اسب فرار کرد و او بر روی زمین بین بوته ها و تیغ ها کشیده شد تا داخل آتش خندق افتاد.
محمد بن اشعث فریاد زد:ای حسین تو چه خویشاوندی با محمد داری؟
امام ناراحت شد و دعا کرد خدا خوارش کند.
چون در حین جنگ برای قضای حاجت از لشگر بیرون رفت. عقربی او را گزید و او می دوید در حالیکه عریان بود تا اینکه در همین حال بین لشگر جان داد.
مسروق بن وائل حضرمی گوید: چون این صحنه را دیدم از جایگاه امام نزد خدا ترسیده و از لشگر خارج شدم…
چند قسمت از سخنان امام در حین جنگ و کارزار:
ابن زیاد زنا زاده فرزند زنا زاده مرا بین جنگ و ذلت تسلیم شدن قرار داده است. ما هرگز تن به ذلت نمی دهیم. پس از چندین سخنرانی چون بی توجهی لشگر را دید فرمود:
به خدا قسم جامعه ی شما بعد از کشتن من همچون یک فرد زخمی خواهد بود که سوار بر اسب آسیاب شده و شما را به دور آن گرداند.
در جایی دیگر اباعبدالله دست برآسمان برداشت و فرمود:
خدایا باران را از آنان دریغ کن همچون دوران خشکسالی یوسف پیامبر و جوان ثقیف را بر آنان مسلط کن تا از دستش به ستوه آیند.
درجایی دیگر اباعبدالله به عمرسعد فرمود:
گمان میکنی این حرام زاده حکومت ری را به تو خواهد داد!
به خدا قسم کامیاب نخواهی شد؛و نه در دنیا ونه در آخرت شاد نخواهی شد. گویی اکنون با چشمان خود میبینم که سرت را به نیزه زده اند و کودکان کوفه به آن سنگ میزنند.
در مقتل آمده چون تنهای تنها شد فرمود:آیا مدافعی برای ناموس رسول خدا پیدا می شود؟
آیا یکتا پرستی وجود دارد که از خدا بترسد و به ما کمک کند؟
امام سجاد که از شدت بیماری به سختی بر خاست در حالیکه شمشیرش بر زمین می کشید ، بیرون آمد.
ام کلثوم دنبالش فریاد میکرد پسر جان نرو برگرد.
گفت:عمه جان بگذار جلوی پسر رسول خدا نبرد کنم. حسین فرمود:خواهر جان او را نگهدار تا مبادا زمین از نسل آل محمد خالی بماند.
حسین چون تنها و بی یاور شد باز هم لشگر را اندرز داد تا باریختن خونش خود را بدبخت نکنند.
در این حال دو برادر به نام ابوالحتوف و سعدبن حرث انصاری که تا آن لحظه از دشمنانش بودند منقلب گشتند. اسب خود را تاختند به سمت امام آمده،چون از او خجالت می کشیدند، دور زدند و به دفاع از او به قلب لشگر زدند و هر دو به شهادت رسیدند.
اباعبدالله به بالینشان رفت.
سپس حسین لشگر را به مبارزه خواست.
چون حسین از هدایت لشگر ناامیدشد، مبارز طلبید
ابتدا بر میمنه حمله برد وسپس بر میسره.
پهلوانان از جلوی او می گریختند و او رجز می خواند و به دل لشگر حمله می کرد سپس باز می گشت به مرکز خود و می فرمود:لاحول ولا قوه الا بالله العلی العظیم.
تنها بین هزار و هشتصد تا هزار و نهصد و پنجاه جنگجو را جز زخمیان کشت.
چهار هزار تیرانداز دورش را گرفتند و سر راه خیمه ها را بستند.
فرمود:وای برشما که اگر دین ندارید آزاده باشید من با شما می جنگم تازنده ام از تعرض به حرمم دست بکشید.
درحین جنگیدن وارد شریعه ی فرات شد و به اسبش گفت من تشنه ام و تو نیز تشنه تا تو آب ننوشی من نیز آب ننوشم اسبش سر برداشت وبه ادب آبی نخورد .امام کفی از آب برداشت وبه اسبش گفت من می نوشم و تو هم بنوش. در این حال به دروغ به او گفتند وای برتو در لذت نوشیدن آبی در حالی که به خیام حرمت حمله کرده اند. به سرعت باز گشت و فهمید که خیام سالم است.
چون اباعبدالله در حال وداع با خانواده بود. سکینه را دید که جدا از زنان در حال گریه کردن است. به سمتش رفت تا دلداری اش دهد.
عمرسعد گفت:تا در حال وداع با خاندانش است، به او حمله کنید که اگر از آنان جدا گردد هیچ یک زنده نخواهید ماند.
تیرباران شروع شد و از بند خیمه ها گذشت و به چادر یکی از زنان تیری خورد.زنان ترسیدند وناچار داخل خیمه رفتند.حسین چون شیر خشمگین به سپاه حمله کرد و تیرباران عظیمی به سمت وی بود.
ابوالحتوف جعفی تیری به پیشانی حضرت زد. حسین تیر را از پیشانی خارج کرد و خون تمام صورتش را گرفت.
پس از نبرد طولانی بر اثر خستگی زیاد ایستاد، تا استراحت کند. سنگی به پیشانی اش زدند که سر راشکافت.
چون پیراهن را بالا زد تا خون را از روی چشمانش پاک کند تیر سه شعبه ای به قلبش زدند.
سرش را بلند کرد وفرمود:
(بسم الله وبالله وعلی مله رسول الله)
خدایا! تو میدانی آنها مردی را کشتند که جز او فرزند زاده پیامبری در زمین وجود نداشت.
آنگاه تیر را از کمرش که بیرون زده بود خارج کرد. خون با فشار زیاد همچون ناودان بیرون زد. ابتدا مشتی از آن به آسمان پاشید که قطره ای روی زمین نریخت.
سپس مشتی از آن بر سر و صورت و محاسنش ریخت.
بر اثر خونریزی ضعف شدیدی بر او حاصل شد تا آنجا که بر زمین افتاد.
چند بار برخاست و دوباره بر زمین خورد.
مالک بن انس به حضرت ناسزا گفت وبا شمشیر بر سر حضرت زد. کلاه حسین پر از خون شد. حضرت نفرینش کردند، در این حال عبدالله خردسال به سمتش دوید و تا آخر…
سر عبدالله را در حالی که در آغوش حسین بود جدا کردند.
سپس امام را به حال خود گذاشتند.
زیرا نمی خواستند قاتل او باشند.
شمر فریاد زد چرا ایستاده اید.
نمی بینید بر اثر زخم ضعیف گشته. به او حمله کنید.
سپس از هر طرف به او حمله کردند.
زرعه بن شریک دست راست حضرت را زد. وحصین تیری به گلوی او وضربه ای دیگر به شانه ی مبارکش زد.
سنان بن انس ابتدا نیزه ای به زیر گلوی حضرت زد. سپس نیزه را به قفسه ی سینه ی حضرت زد. بعد از آن تیری به گلوی مبارکش. صالح بن وهب نیزه ای به پهلوی حضرت فرو کرد.
اسب حسین به دورش می تابید و پیشانی اش را به خون حسین آغشته کرد.
عمر سعد گفت:این اسب از اسب های رسول الله است.
محاصره اش کردند تا به غنیمت بگیرند. اسب حضرت چهل نفر از دشمن و ده اسب از آنان را به هلاکت رساند. عمر فریاد زد:رهایش کنید. اسب باز گشت.
دوباره پیشانی به خون حضرت آغشته کرد. او را بویید وشیحه ی بلندی کشید.
سر مبارک حسین بن علی از بدن جدا شد، در حالی که نیمه جان بود..
عصر عاشورا سال شصت ویک
به دستور عمرسعد سرتمام شهدا از بدن جدا شد، جز حربن یزید ریاحی که عشیره اش اجازه ندادند.
سپس سرها بین طوایف تقسیم شد، تا هر قبیله ای تعدادی از سرها را نزد ابن زیاد ببرد و موجب تقربشان نزد آن ملعون گردد.
قبیله ی کنده به سرپرستی قیس بن اشعث با سیزده سر
قبیله ی هوازن به سرکردگی شمر با دوازده سر
قبیله ی تمیم با هفده سر
بنی اسد با شانزده سر
مذحج با هفت سر به طرف کوفه حرکت کردند. باقی سرهای مبارک را قبایل دیگر بردند.
در همین روز ابن سعد به خولی بن یزید اصبحی و حمید بن مسلم ازدی دستور داد سر حسین را به کوفه ببرند. سرهای دیگر توسط شمر، قیس بن شعیث وعمرو بن حجاج فرستاده شد.
از آنجا که منزل خولی یک منزل با کربلا فاصله داشت.خولی سر مبارک را به خانه برد.
همسرش که محب اهل بیت بود شبانه دید که تنور خاموش نور دارد چون نزدیک شد و صحنه را دید صدای جانسوز گریه ی زنی راشنید.
هراسان فهمید که خولی چه کرده. او را ترک کرد و تا آخر عمر از این غم نه آرایش کرد و نه عطری زد و به عیوف (خوددار) معروف شد.
((حمره)) یعنی سرخ شدن آسمان حالتی است که هنگام غروب در آسمان مغرب رخ می دهد.
فقط در روز عاشورا (هنگام بعد از ظهر و پس از شهادت حضرت) دیده شد و نه قبل از آن و نه پیش از آن هیچکس چنین منظره ای ندید.
در روایتی آمده آسمان تا سه روز تاریک بود به نحوی که ستارگان در طول روز مشخص بودند و این خیلی عجیب نیست.
چون در روایتی دیگر آمده است، روزی استخوان یکی از پیامبران،بر اثر فرسایش قبر معلوم می شود و به همین سبب آسمان را ابرهای تیره وتار، فرا می گیرد. با این حال اصلا عجیب نیست که به خاطر بدن مبارک اباعبدالله بر روی زمین خورشید گرفته شود.
در این چند روز حیوانات و از جمله وحوش برای زیارت آمده و گریه می کردند.
سپس به غارت اموالش پرداختند،
اسحاق بن حویه پیراهن،
اخنس بن مرثد، عمامه ی حضرت، (چون بر سر گذاشت دیوانه شد)
اسود بن خالد کفش ها،
جمیع بن خلق ازدی(یا به روایتی جمیع بن خلق ازدی) شمشیر حضرت،
بجدل انگشت و انگشتر امام
قیس بن اشعث قطیفه وحوله ی حضرت،
راجعونه بن حویه ی حضرمی پیراهن کهنه ی حضرت(مبتلا به پیسی شد وموهایش ریخت.)
رحیل بن خیثمه ی جعفی هانی بن شبیب حضرمی و جریر بن مسعود حضرمی کمان وسلاح حضرت.
پس از آن ده سوار ملعون اسب های خود را نعل تازه کردند و مابقی آن اتفاق تلخ.
چون به شهر خود آمدند، مردم احمق نعل اسب هایشان را می کندند و برای تبرک به درب خانه ها می زدند. به مرور این رسم شد، وبیشتر مردم به در خانه ی خود نعل می زدند.
((حالا فهمیدین اینکه توی غرب وآمریکا نعل که نماد شانسه از کجا اومده!!)) به هر حال خیمه ها غارت شد، گرد یتیمی پاشیده شد و اسارت آغاز شد.
بالاخره جنگ پایان یافت.
در این روز امه سلمه و ابن عباس رسول خدا را پریشان در خواب دیدند و رسول اکرم شهادت حسین به آنان خبر داد.
امه سلمه رسول خدا را دید که موهایش پریشان است و برسرش خاک ریخته چون علت را پرسید
فرمود:حسینم را کشتند. داشتم برای او و یارانش قبر حفر می کردم.
ابن عباس نیز حسین را پریشان با ظرفی از خون دید. ابن عباس از این ظرف پرسید؟ فرمود:این خون حسین ویارانش است که همراهم می باشد.
امه سلمه شتابان به سوی تربت رفت و دید تربت به خون جوشان تبدیل گشته.
یازدهم محرم سال شصت ویک:
ابن سعد پیش از حرکت به کوفه و انتقال سرهای شهدا، تا ظهر صبر کرد.
کشته های لشگرش را جمع آوری کرد و بر آنان نماز خواندند و دفن کردند.
اما بدن های پاک مطهر اباعبدالله و یارانش بدون توجه بر روی زمین و زیر آفتاب ماند.
بعد از ظهر به همراه خاندان و کنیزان امام و نیز خاندان اصحاب که بیست زن بودند، به صورت اسیران غیر مسلمان(بدون رعایت موازین انسانی) و بر روی پالان نامناسب شترها نشسته بودند و به سوی کوفه حرکت کردند.
در میانشان امام سجاد که بیست وسه سال داشت، به رغم بیماری و حال بدی که داشت، او را سوار بر شتر جوان لنگی کردند که حتی پالان هم نداشت.
از میان فرزندان امام مجتبی نیز، زید، عمرو و حسن مثنی حضور داشت.
حسن مثنی پس از کشتن هفده تن از دشمنان و دریافت هیجده زخم بر بدن و قطع شدن دست راستش، مادرش اسماء بن خارجه فرازی او را برگرفت.
عمر سعد به دلیل فرازی بودن مادرش او را نکشت به اسارت گرفت.
کاروان امام حسین (ع) و کربلا و عاشورا ، ادامه دارد……..